خاطرات دفاع مقدس - صفحه 4

آخرین اخبار:
خاطرات دفاع مقدس

شهید «محمدمراد گراوند» در قاب تصاویر«1»

شهید «محمدمراد گراوند» یکم شهریور ماه 1342 در روستای کلسرخ واقع در بخش طرهان از توابع شهرستان کوهدشت متولد شد. با آغاز جنگ تحمیلی در سال 59 زمانی که تنها 17 سال داشت راهی جبهه شد. وی در عملیاتهای مختلفی شرکت داشت. سرانجام در تاریخ بیست و دوم دی ماه 1365 در منطقه عملیاتی شلمچه در عملیات کربلای ۵ به درجه رفیع شهادت نائل گردید. در ادامه تصاویری از این شهید والامقام را می بینید:
طی مراسمی؛

کتاب «سال‌های پشتیبانی» رونمایی شد

مسئولان استان قزوین طی مراسمی، از کتاب «سال‌های پشتیبانی» رونمایی کردند.

یاری به دیگران در زیر آتش دشمن!

«به محض رسیدن به خط مقدم حدود ۱۰۰ متری تیررس دشمن بودیم. دو شبانه‌روز در آن محل که بسیار سرد بود، ماندیم و شب سوم به سوی دشمن حرکت کردیم تا ظهر منطقه را فتح کردیم. در حین حرکت در زیر آتش خمپاره و ترکش، گلوله‌ای به من اصابت کرد و بی‌هوش شدم ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
خاطرهای از همرزم شهید «محمد‌‎حسن ولی‌پوری»

شجاعت افراد در جنگ مشخص می‌شود

همرزم شهید «محمدحسن ولی پوری» در بیان خاطرات وی می گوید: من به ايشان گفتم رزمنده، نكند از بعثی مي ترسی در جوابم گفت: اگر خدا توفيق داد و عمليات آغاز شد در جنگ و رو به روی بعثی‌ها معلوم می‌شود كه مادر چه كسي پسر آورده است كه واقعاً همينطور هم بود چون در جبهه مثل شير مي جنگيد و در داخل شهر و محل هم يك مبارز تمام عيار بود.

عمری در خدمت قرآن و جوانان!

«حاج رضا یزدان‌پناه که معلم قرآن و اخلاق بچه‌ها بود، بیشتر مسایل شرعی را برای آن‌ها بازگو می‌کرد و نقش زیادی در هدایت دینی و اخلاقی بچه‌های رزمنده داشت ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

خلبانان شجاع ایرانی!

«۲ فروند هواپیمای جنگی ایرانی در منطقه نمایان شد. دقیقاً یادم می‌آید بچه‌ها با سوت و صلوات از ورود آن هواپیما بسیار خوشحال شده بودند، هواپیما‌ها آن‌قدر پایین آمده بودند که می‌شد خلبانان شجاع و بلندپرواز ایرانی را دید ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

خاطرات جانباز ۷۰ درصد «احمد شیروانی» در کتاب «سیراب از عطش» منتشر شد

کتاب «سیراب از عطش» مصاحبه و تدوینی از «رمضانعلی کاوسی» است که به خاطرات جذاب جانباز ۷۰ درصد «احمد شیروانی» می‌پردازد و در انتشارات سوره‌مهر به چاپ رسید.

سکوت موقت!

«با فرمان فرمانده کم‌کم به طرف خاک‌ریز عراقی‌ها نزدیک شدیم سکوت همه‌جا را گرفته بود، ولی این سکوت‌ها نیم ساعت بیشتر دوام نیاورد ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

فرماندهی که ظرف می‌شست!

«آن شب کار شستن ظرف‌ها به عهده فرمانده که او را حاجی صدا می‌کردیم بود. هرچند شب، یک‌بار نوبتش می‌شد یه سره این طرف و آن طرف می‌دوید شناسایی، تحویل گرفتن میوه، ترخیص، دایم باید تو صف می‌رفت و هزار گرفتاری داشت، ولی یک دفعه هم نشد که شهرداری را به عهده دیگری بگذارد ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
وصیتنامه شهید «پیرولی سگوند»؛

چيزی كه می‌ماند خدمت به اسلام و اين انقلاب است

شهید «پیرولی سگوند» در وصیتنامه خود نوشته است: بايد به رضای خدا راضی بود. مال دنيا ارزش ندارد، تنها چيزی كه می ماند خدمت به اسلام و اين انقلاب است.
معرفی شهید «علی آشناگر» به روایت همرزمش؛

عقیده علی بر حفظ اهداف انقلاب استوار بود

همرزم شهید آشناگر می گوید: عقیده عمیق شهید «علی آشناگر» در میان حرف های آخرش موج می زند که می گفت؛ حفظ کنید حجاب را... حفظ کنید اهداف انقلاب را...

شکنجه به جرم نماز خواندن!

«برادر شیخی را از گفتن اذان و خواندن نماز در محوطه باز دارند، روی زمین می‌نشاندند و با کابل روی پایی که به شدت زخمی بود می‌زدند با اینکه صورتش زرد شده بود و توان نداشت، ولی باز تحمل می‌کرد ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
خاطره شهید «جوزی امیری» به نقل از همرزم شهید؛

فرمانده شهیدی که در میان شعله های آتش پر کشید

شهید «جوزی امیری» در تاریخ هجدهم مرداد 1364 در منطقه زبیدات عراق، خودروی ایشان مورد اصابت گلوله خمپاره قرار گرفت و پیکر پاک آن شهید عزیز در میان شعله های آتش سوخت و روح بزرگش به شهدای کربلا پیوست. او می گفت: " شهادت لبیک گفتن به ابراهیم زمان است " و با نثار خون خود به ندای ابراهیم زمان، خمینی کبیر (ره) لبیک گفت.
آشنایی با گردان محبین؛

گردان محبین کوهدشت همواره خط شکن بود

گردان محبین یکی از گردان های تیپ 57 حضرت ابوالفضل بود که در طی 8 سال دفاع مقدس همواره از گردان های خط شکن بود.

روایت تعمیر خانه مادر شهیدی از داستان طنز دفاع مقدس

«بالای سرش هم عکس یک جوان و یک گل لاله. مثل همین عکس مکس‌های شهدا. آره زیرش هم اسمش را نوشته بود. با سر به عکس اشاره کردم و گفتم، پسرته؟ پیرزن سرش را به علامت مثبت تکان داد. شهید شده؟ پیرزن باز هم سرش را تکان داد. گفتم دیگه بچه مچه نداری؟ شوهر، بچه؟ کس و کار؟ پیرزن سرش را گرفت رو به آسمان و گفت نه ببم؟، بیکسم ...» آنچه می‌خوانید گزیده‌ای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.
برگرفته از نامه‌های دانش‌آموزان به شهدا؛

تسلیم بزرگی شهدا هستم!

«بی‌شک و بی‌تردید من خود تسلیم این همه بزرگی هستم. خداوند خود در خلقت شما در شگفت است. شما که جان خود را که بزرگ‌ترین چیز در وجود آدمی است مانند پر کاهی بر عرصه‌ی پرواز گذاشتید ...» ادامه این نامه را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگرفته از نامه‌های دفاع مقدس؛

هر که دارد هوس کرببلا، بسم‌الله!

«بهرام جان همان‌طوری که آرزو داشتم شده، و در جای خیلی خوبی در یکی از کمینگاه‌های هورالعظیم قرار گرفته‌ایم. به همه بگو هر که دارد هوس کرببلا بسم‌الله ...» این نامه رزمنده کامبیز فتحی‌لوشانی طی دوران دفاع مقدس به بهرامعلی نصیری را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگی از خاطرات زنان امدادگر قزوین؛

رضایت‌نامه اعزام به جبهه را گرفتم

«به منزل که رسیدم شروع کردم به بحث درباره‌ جنگ و اینکه هر کسی باید وظیفه‌اش را در قبال آن به‌درستی انجام دهد و در نهایت بحث را به این رساندم که من هم کمک‌های اولیه بلدم و شاید بتوانم در جیب مؤثر باشم. نن‌جون هاج و واج من را نگاه می‌کرد و کم‌کم داشت به قصد و غرض من از این حرف‌ها پی می‌برد ...» ادامه این خاطره از زبان «طاهره طاهری‌ها» یکی از زنان امدادگر استان قزوین را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛

هم قسم شده بودیم تا شهید نشدیم از خط برنگردیم عقب!

«هم قسم شده بودیم تا شهید نشدیم از خط برنگردیم عقب. چند ماه اول در هر عملیاتی که شرکت می‌کردیم، هر ۱۵ نفرمان صحیح و سالم برمی‌گشتیم. حتی کوچکترین خراشی هم برنمی‌داشتیم. رویمان نمی‌شد سرمان را بالا بگیریم از خجالت ...» آنچه می‌خوانید گزیده‌ای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.
قمست اول خاطرات شهید «محمد پایون»

آبی که بوی کربلا و شهادت می‌داد

برادر شهید «محمد پایون» نقل می‌کند: «ساعت دو‌ و نیم بعدازظهر با عده‌ای از بچه‌ها برای آب‌تنی به رودخانه‌ای که نزدیک خط مهران بود رفتیم. محمد وارد آب شد. مشتی از آب را برداشت و بویید و گفت: بچه‌ها این آب بوی کربلا و شهادت می‌ده. آب را به‌طرف آسمان پاشید و خود را به آغوش آب سپرد. با تأنی غسل کرد و عازم مقر شدیم.»
طراحی و تولید: ایران سامانه