الهام اسدی، دختر شهید غلامرضا اسدی، در این روایت از روزهای گرم و بیپایانی میگوید که قاصدک امیدش شکست و تنها گل همیشهبهار دلش، یاد پدر، در عمق وجودش ریشه کرد.
مادر شهید حاتمی منظری خاطراتی از دلاوری و ایمان فرزندش به یاد دارد و تعریف میکند: محمد علی قبل از شهادتش مجروح شد و تیر از کمرش عبور کرده بود و نزدیک پهلویش در آمده بود، ولی هیچگاه از پا نمیافتاد.
زهرا آشفته همسر شهید از خاطرات دوران زندگیاش بیان کرد: شهید بیشتر وقتها یا به دنبال تبلیغ بود و یا در مساجد به نوجوانها درس قرآن میداد و شاگردان بسیاری برای نظام و انقلاب تربیت کرد که یا بعدا به شهادت رسیدند و یا امروز با تقید، حامی امام و انقلاب شدند و این چیزی نبود جز اخلاق نیکوی ایشان که نوجوانان را شیفته و دلبسته راهش میکرد و با جان و دل پذیرای درس و پندشان میشدند.
خانم یوسفی مادر شهید در آستانه هفته دفاع مقدس، خاطراتش را درباره پسر شهیدش مرور و اینچنین روایت میکند: «پسرم از خواب پرید و گفت؛ مامان ديشب خوابی ديدم نميدونم باور ميكني يا اينكه قسم بخورم: خواب ديدم آقای خامنهای با حالت روحانی در حالی كه اسلحهای به دست داشت به طرف من آمد و گفت برخيز فرزندم كه الان وقت نشستن نيست بلكه وقت مبارزه با استكبار است...»
عبدالکبیر اسدی در بیان خاطرات فرزندش گفت: من زندگی را با کار آزاد میچرخاندم و زندگی معمولی داشتم تا اینکه خداوند جواد را به ما داد و پس از آن برکت به زندگی ما سرازیر شد.
شهید عبدالرضا استیری در سال ۵۶ در رشته مهندسی برق دانشگاه مشهد پذیرفته شد. او فعالیتهای زیادی در مشهد داشت از جمله اینکه ۱۲۰۰۰ جنگزده تحت نظارت او بودند. او هم خود درس میخواند و هم به عربها درس میداد.
«گفت: شهرام تیر خوره خودم گفتم تیر تو جیگر خودت بخور، تو جیگر عزیزت بخوره، دلت مییاد به بچم این طوری میگی در عالم خواب رفتم در حیاط رو باز کردم، ابوالفضل العباس دیدم...» در ادامه خاطراتی از زندگی شهید محمدی را بخوانید.