عمه شهید «غلامحسن خانمحمدی» نقل میکند: «دستم را گرفت و گفت: عمهجان! چرا گریه میکنی؟ با گوشه چادر اشکم را پاک کردم و گفتم: بهت افتخار میکنم عزیز دلم! یاد جانبازی حضرت ابوالفضل(ع) افتادم و گریه میکنم.»
مادر شهید «غلامحسن خانمحمدی» نقل میکند: «گفتم: اینکه ناراحتی نداره، انشاءالله خوب میشی و بعد از ماه رمضون، روزه قضا رو بهجا میآری! گفت: توی ماه رمضان، روزه گرفتن صفای دیگهای داره. بیست و یک ماه رمضان به شهادت رسید.»
عمه شهید «غلامحسن خانمحمدی» نقل میکند: «رنگ به رو نداشت، ولی صدایش درنمیآمد. پرستاری که داشت پانسمان زخمش را عوض میکرد، گفت: خیلی صبوره! خیلی! دردی رو که او داره نه آخی نه واخی. هرکس دیگهای جای او بود، آه و نالهاش گوش فلک رو کر میکرد.»
برادر شهید «محمدرضا خالصیدوست» نقل میکند: «از در خانه که بیرون میرفت، جیبش پر از پول بود، اما وقتی برمیگشت، جز کرایه تاکسی چیزی تهِ جیبش نبود. روزی به دنبالش رفتم و سر از خرابهای درآوردم. ترس برم داشت. کوبه در چوبیِ رنگ و رو رفته را کوبید. پیرمردی با لباس کهنه در را باز کرد و بچه قدونیمقد دور محمّدرضا را گرفتند. از توی گونی چیزهایی را درمیآورد و به بچهها میداد. بچهها شادی میکردند و من گریه.»
مادر شهید «محمدرضا خالصیدوست» نقل میکند: «از مزار شهدا که برگشت، رنگش شده بود مثل گچ. زد زیر گریه و آرام نمیشد. گفت: توی امامزاده دوستام رو دیدم که یکییکی شهید شدن و کنار هم هستن. خیلی دلم گرفت به یاد اون روزهایی که با هم بودیم. یک سال بعد خودش هم رفت کنارشان.»
مادر شهید «محمد حمزهئی» نقل میکند: «نامه را خواندم و لحظهلحظه بزرگ شدنش را مرور کردم. چه زحمتها کشیدم تا بچه چهارساله بیپدرم را به این سن رساندم. حالا بهخاطر همه آن زحمتها از من حلالیت خواسته و نوشته: در انتظار شهادت است.»
شهید «محمد حمزهئی» پنجم فروردین ۱۳۴۶ در روستای طاق از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. چهار ساله بود که پدرش را از دست داد. زیر سایه مادری دلسوز، کودکی و نوجوانی را گذراند. به جبهه اعزام شد. در منطقه مردانه جنگید و سپس یازدهم اردیبهشت ۱۳۶۷ پروانهسان بال و پر سوزاند.
مادر شهید «عباسعلی حیدرزاده» نقل میکند: «آخرین باری که به مرخصی آمد، قیافهاش خیلی نورانی شده بود. به من میگفت: دو تا وصیتنامه نوشتهام. گفته بود: اگر به شهادت رسیدم، مرا در بهشت زهرا دفن کنید.»
خواهر شهید «عباسعلی حیدرزاده» نقل میکند: «مادرشوهرم به او گفت: عباسجان! بیا داخل بنشین و قدری استراحت کن و بعد برو. این آخرین دیدارمان با عباس بود. لحظههای وداع من با او در بهشت زهرا بود. علاقه من و او مثال زدنی بود.»
برادر شهید «عباسعلی حیدرزاده» نقل میکند: «عباسعلی از جمله کسانی بود که نقش مهمی در سازماندهی نیروهای انقلابی در روستای ما داشت. وقتی در بازار تهران کار میکرد، جایگاه خوبی داشت. آنقدر از لحاظ علم، تقوا و اخلاق در سطح بالایی قرار داشت که در محل کار با ایشان به عنوان یک شاگرد برخورد نمیکردند.»
در راستای دومین کنگره سه هزار شهید استان سمنان، دومین اجلاسیه ۱۲۴ شهید فرهنگی این استان و یادبود ۷۶ شهید سردار معلم کشور سوم اردیبهشت در سالن هلال احمر شهرستان سمنان برگزار میگردد.
به مناسبت سالگرد شهادت شهید «حسن خادمیان» دستنوشته این شهید گرانقدر برای علاقهمندان منتشر میشود. در گزیدهای از دستنوشتههای شهید در وصیتنامهاش میخوانیم: «راهی را که انتخاب کردم با قلبی پر از عشق به الله و دوستدار انقلاب اسلامی و امام بوده است. شهادت نهایت آرزوی من بوده.»
حسین شکرویان در یادداشتی به مناسبت روز ارتش نوشت: «در دوران دفاع مقدس، ارتش با تکیه بر ایمان، شجاعت و روحیه مقاومت، در مقابل دشمنان این مرز و بوم ایستاد و دشمن متجاوز را به خاک مذلت نشاند.»
در این کلیپ همسر شهید ارتش «علیاصغر شجاعی» نقل میکند: «علیاصغر گفت: اینبار اگر بروم جبهه دیگر برنمیگردم. خواب دیدم امام خمینی(ره) انگشتر به دستم کرد.»