خاطره ای از شهید - صفحه 20

خاطره ای از شهید
خاطره‌‌ای از شهید «غلام خرگر»

شهیدی که به فرمان امام(ره) لبیک گفت

خواهر شهید تعریف می‌کند: «اگر ما به جبهه نرویم، صدامیان کشور ما را تصاحب کرده و امنیت مردم را به خطر می‌اندازند. باید به حرف امام خمینی لبیک بگوییم تا بتوانیم دشمن را شکست دهیم.»
خاطره‌‌ای از شهید «محمد کارگر»

شهیدی که در خواب مادرش را شفا داد

مادر شهید تعریف می‌کند: «چند وقتی بود که سردرد خیلی عجیبی داشتم. شهید به خوابم آمد و گفت مادر چی‌شده؟، گفتم مادر سرم درد می‌کند و ....»
خاطره‌‌ای از شهید «بهرام نجفی»

همیشه می‌گفت من اولین شهید محله می‌شوم

مادر شهید تعریف می‌کند: «همیشه می‌گفت من اولین شهید محله می‌شوم و این افتخاری برای شما و خانواده می‌شود اما دوستانش او را به تمسخر می‌گرفتند و او را گزافه گو می‌دانستند.»
خاطره‌‌ای از شهید «خانعلی بلوچ محمد‌مرادی»

دلم می‌خواهد شهید شوم

برادر شهید تعریف می‌کند: «دست‌های مادرم را بوسید و گفت مادرجان حلالم کن تو برایم هم مادر و هم پدر بوده‌ای و یک بار که به مرخصی آمد گفت دلم می‌خواهد شهید شوم.»
خاطره‌‌ای از شهید «فرهاد کارگزار»

حس عجیبی که خبر از یک فاجعه می‌داد

پدر شهید تعریف می‌کند: «حس عجیبی در من از یک فاجعه خبر می‌داد، یکی از بستگانم به من می‌گوید دیدار عزیزان باید شما را خوشحال کند پس چرا این گونه غمگین به نظر می‌رسی، در پاسخش سکوت کردم و سعی کردم نگرانی‌ام را تنهایی به دوش بکشم.»
خاطره‌‌ای از شهید «اسماعیل لطیفی»

چشمانش از محبت‌های ابدی پُر بود

فرزند شهید تعریف می‌کند: «مادرم هر وقت یاد آن روز می‌افتد اشک در چشمانش حلقه می‌زند و می‌گوید انگار پدرتان چیزی در دل داشت اما بیان نکرد، چشمانش از محبت‌های ابدی پر بود اما انگار زبان هر دوی ما بند آمده بود.»
خاطره‌‌ای از شهید «عاصیه عطاری‌نژاد»

نماینده یک زن مسلمان و مومن بود

فرزند شهید تعریف می‌کند: «حرفهای او همواره برایم یادآوری می‌شد که می‌گفت دخترم اولویت زندگی تو، شوهر و فرزندانت هستند. در همه حال او نماینده یک زن مسلمان و مومن بود.»
خاطره‌‌ای از شهید «غلامرضا نجفی معزآباد»

حلالیت از مادر

برادر شهید تعریف می‌کند: «به مادرش اصرار کرد که بعدها مادرش با رفتن او موافقت کرد. به مادر گفت حلالم کن، از من راضی باش و برایم دعا کن.»
خاطره‌‌ای از شهید «محمدعقیل بهزادی»

روایت خواهر شهید پرواز 655 از شهادت برادرش

خواهر شهید تعریف می‌کند: «یک روز قبل از عزیمت شهید به امارات متحده عربی، شهید در خواب می‌بیند که باران سیل آسایی به راه افتاده و سیل همه چیز منجمله شهید را نیز با خود برده است.»
خاطره‌‌ای از شهید «قدرت‌الله سالاری‌ سردری»

هنوز هم ندای شهید در گوشم پیچیده است

مادر شهید تعریف می‌کند: «او رفت اما هنوز هم صدای سینه زدن و ندای شهید در گوشم پیچیده است.»
خاطره‌‌ای از شهید «محمد رئیسی»

نمی‌توانستم از برادرم دل بکنم

برادر شهید تعریف می‌کند: «زمانی که سوار اتوبوس شد، نمی‌توانستم از برادرم دل بکنم و این باعث شد که اتوبوس سه بار توقف کند تا ما بتوانیم دوباره همدیگر را در آغوش بگیریم.»
خاطره‌‌ای از شهید «ابراهیم انصاریان»

شهیدی که حامی ایتام و مستمندان بود

فرزند شهید تعریف می‌کند: پدرم می‌گفت؛ «در همه حال آن چه را بدست آوردید تنهایی نخورید، بلکه به فکر ایتام و مستمندان هم باشید. هرچه از من هم به شما به ارث می‌ماند درصدی از آن را به ایتام و مستمندان بدهید تا خداوند بر جان و مالتان برکت دهد.»
خاطره‌‌ای از شهید «عباس رئیسی چاهستانی»

شهیدی که وجدانش به او اجازه نداد در خانه بماند

فرزند شهید تعریف می‌کند: پدرم می‌گفت؛ «نشستن من در این جا فایده‌ای ندارد، عراقی‌ها مردم را اذیت می‌کنند، وجدانم قبول نمی‌کند این جا بنشینم.»
خاطره‌‌ای از شهید «ابراهیم رنجبری‌پوری»

رفت تا به سالار شهیدان بپیوندد

پدر شهید نقل می‌کند: «بالاخره یک شب تصمیمش را گرفت، سر از پا نمی‌شناخت، دلمان نیامد مانع‌اش شویم. رفت تا به سالار شهیدان بپیوندد.»

بریده‌ای از زندگی شهید «حسن اقتداربختیاری»

نوید شاهد استان هرمزگان زندگینامه شهید والامقام «حسن اقتداربختیاری» را برای علاقمندان منتشر نمود.
خاطره‌‌ای از شهید «علی هاشمی‌پور»

روایت برادر شهید از روزهای اول جبهه‌اش

برادر شهید نقل می‌کند: «سال 1364 بود که برای اولین بار با برادرم به جبهه جنگ رفته بودم. به دلیل سردی هوا، یک کت برای خودم خریدم. روز دوم برای تحویل تعدادی اسناد به گردان دیگری رفتیم.»
خاطره‌‌ای از شهید «سید عبدالرحیم ارسن»

روایت فرزند شهید پرواز «ایرباس» از وداع همیشگی پدرش

فرزند شهید نقل می‌کند: «در آن روزی که پدرم می‌خواست برود، روز وداع همیشگی بود، از تمام افراد خانواده و حتی اطرافیان خداحافظی کرد. بعد از رفتن پدرم به ما خبر رسید که هواپیما سقوط کرده و پدرم شهید شده است.»
خاطره‌‌ای از شهید «خوبیار عاشوری»

روایت دو پسر خاله که در فاصله کم از هم شهید شدند

خاله شهید نقل می‌کند: «مانده بودم چطور او و علی که همیشه و همه جا با هم بودند این بار، این دو دوست از هم جدا شدند اما به فاصله خیلی کم از هم شهید شدند و انگار قسمت بود دوستی علی و خوبیار در آن دنیا نیز پایدار باشد.»
خاطره‌‌ای از شهید «ابراهیم کمالی»

هنوز شهرمان بوی «یاحسین گفتنت» را می‌دهد

فرزند شهید نقل می‌کند: «حالا من سعی می‌کنم که راهش را ادامه دهم و می‌گویم پدرجان هنوز مردم از رشادت‌های شما سخن می‌گویند و به یادتان هستند، هنوز شهرمان بوی یاحسین گفتنت که در حسینیه‌ها می‌گفتی می‌دهد.»
قسمت نخست خاطرات شهید «محمدرضا کلائی»

فرار انقلابی از دست مأموران ساواک

برادر شهید «محمدرضا کلائی» نقل می‌کند: «محمدرضا اعلامیه‌ها را در زیر لباسش مخفی کرده بود. در آخر‌های مجلس یک لحظه مردم دیدند که دستی بلند شد و تعداد زیادی اعلامیه را در فضای مسجد به پرواز درآورد. محمدرضا با چابکی پس از پخش اعلامیه‌ها به قسمت خواهران رفت. مأموران به تکاپو افتادند تا او را پیدا کنند. این اولین فرار انقلابی او نبود. بار‌ها هنگام تظاهرات علیه رژیم طاغوت از دست مأمورین گریخته بود.»
طراحی و تولید: ایران سامانه