خاطره ای از شهید - صفحه 18

خاطره ای از شهید
خاطره‌‌ای از شهید «غلامشاه شادابی‌پور»

شهید مبارزه با اشرار

پدر شهید تعریف می‌کند: «وقتی دیدند او انسان متدین و خوبی است او را به عنوان معاون پایگاه بندر منصوب کردند. یادم هست که همیشه تاکید می‌کرد که ما باید با قاچاقچیان مبارزه کنیم.»
خاطره‌‌ای از شهید «علی تاجیک»

شهیدی که با مهربانی، امر به معروف می‌کرد

پدر شهید تعریف می‌کند: «شهید به کسانی که نیاز به امر به معروف و نهی از منکر داشتند، به طوری که آن‌ها ناراحت نشوند، به آرامی و ...»
خاطره‌‌ای از شهید «غلام نجفی»

شهیدی که در خواب مادرش را شفا داد

مادر شهید تعریف می‌کند: «وقتی بیدار شدم صدای پای او را از پشت پنجره می‌شنیدم که می‌رفت. از پنجره نگاه کردم ولی کسی را ندیدم. وقتی که به خودم آمدم فهمیدم که هیچ احساس ناراحتی و دردی در گلویم ندارم و انگار مریض نیستم.»
خاطره‌‌ای از شهید «علی زیبارو»

ما مدافع انقلاب و اسلام هستیم

فرزند شهید تعریف می‌کند: «پدرم گفت خون ما رنگین‌تر از خون نازدانه‌های اباعبدالله(ع) نیست و ما باید بمانیم تا به دشمنان ثابت کنیم ما مدافع انقلاب و اسلام هستیم.»
خاطره‌‌ای از شهید «حسین غریب‌زاده»

وقتی به جبهه می‌رفت انگار تمام دنیا را به او داده‌ بودند

خواهر شهید تعریف می‌کند: «پدر شهید گفت «نه پسرم، این حرف را نزن، برو خدا به همراهت باشد، من تو را اولش به خدا و بعدش به خودت می‌سپارم، مواضب خودت باش»، وقتی می‌رفت انگار تمام دنیا را به او داده‌ بودند.»
خاطره‌‌ای از شهید «محمد زمانی»

او مرد جنگ بود

پدر شهید تعریف می‌کند: «شهید قلبی مهربان، شجاع و بی‌باک داشت، به نقل همسنگران و همرزمانش، او مرد جنگ و فن بود.»
خاطره‌‌ای از شهید «حسین سالاری»

روایت همرزم شهید «حسین سالاری» از دوران سربازیشان

همرزم شهید تعریف می‌کند: «یک روز پشت سنگر در یک منطقه باز ایستاده بودیم که شهید به من گفت «تو چایی درست کن و من می‌روم نماز بخوانم»، همان لحظه یک خمپاره وسط منطقه‌ای که ایستاده بودیم افتاد.»
خاطره‌‌ای از شهید «خلیل بارانی‌زاده»

سرافرازی نزد حضرت زهرا(س)

پدر شهید تعریف می‌کند: «خیلی خوشحالم که پسرم در راه خدا شهید شده است و امیدوارم در روز قیامت نزد حضرت زهرا‌(س) مایه سرافرازی ما گردد.»
خاطره‌‌ای از شهید «محمد قربانی بجگان»

شهیدی که مخفیانه به نیازمندان کمک می‌کرد

همسر شهید تعریف می‌کند: «شهید خیلی نیکوکار بود، مخفیانه و به دور از چشم دیگران به نیازمندان و انسان‌های تهی دست کمک می‌کرد.»
خاطره‌‌ای از شهید «علی عوض‌پور»

من غیر از شهادت راهی را نمی‌شناسم

مادر شهید تعریف می‌کند: «پسرم علی رو به رویم می‌نشست و می‌گفت «مادر من شهید می‌شوم، وقتی که شهید شدم برایم گریه نکنید. من غیر از شهادت راهی را نمی‌شناسم.»»
خاطره‌‌ای از شهید «حسن رئیسیان بشکردی»

تصمیم گرفت با دوستانش به جبهه برود اما من مخالفت کردم

خواهر شهید تعریف می‌کند: «او تصمیم گرفته بود که به اتفاق دوستانش به جبهه برود اما وقتی این حرف را به من زد در آن لحظه بسیار گریه کردم و با رفتنش مخالفت کردم.»
خاطره‌‌ای از شهید «ابراهیم عیدی‌زاده»

او با همه‌ی بچه‌هایم فرق داشت

مادر شهید تعریف می‌کند: «او با همه‌ی بچه‌هایم فرق داشت، مرتب نماز شب‌ می‌خواند. همیشه تو کارهای خانه به من کمک می‌کرد و ...»
خاطره‌‌ای از شهید «محمدباقر محبوبی»

17 سال بیشتر نداشت که شور جبهه به سرش افتاد

مادر شهید تعریف می‌کند: «در آن زمان محمدباقر 17 سال بیشتر نداشت که شور جبهه به سرش افتاد. مدام توی خانه راه می‌رفت و از جبهه حرف می‌زد.»
خاطره‌‌ای از شهید «قاسم احمدی طیفکانی»

شهادت آرزوی همیشگی برادرم بود

خواهر شهید تعریف می‌کند: «برادرم به شهادت که آرزوی همیشگی‌اش بود دست پیدا کرد و در آخر به آن چیزی که دوست داشت رسید.»
خاطره‌‌ای از شهید «اسحاق مهربان‌طلب»

شهیدی که درس ایثار و فداکاری را به دوستانش آموخت

دوست شهید تعریف می‌کند: «همیشه به همه و مردم روستا احترام زیادی می‌گذاشت و درس فداکاری و ایثار را به ما می‌آموخت. ما از این شهید عزیز خیلی درس گذشت و ایثار گرفتیم.»
خاطره‌‌ای از شهید «پیرک جعفری»

شهیدی که حامی یتیمان بود

همسر شهید تعریف می‌کند: «مهربانی و سخاوت همسرم را نباید از من، بلکه از مردم محله یا از فقرا و یتیمان که برایشان پدر، حامی و دوستی مهربان بود باید پرسید.»
خاطره‌‌ای از شهید «علیشاه احمدشاهی حکمی»

رفت تا یاری کوچک باشد در خیل لشکران فدایی رهبرش

مادر شهید تعریف می‌کند: «آب را پشت سرش ریختم و رفت تا یاری کوچک باشد در خیل لشکران فدایی رهبرش و جان نثاری برای کشورش باشد.»
خاطره‌‌ای از شهید «دادمحمد محرم‌زاده»

شهیدی که جان دانش‌آموزان را به خودش ترجیح داد

فرزند شهید تعریف می‌کند: «شهید گفت پسرم دانش‌آموزان در کلاس‌های درس و مدرسه‌ها بیشتر به امدادگری شما احتیاج دارند، چون امکان بمباران مدرسه‌ها هم هست و آن‌ها آینده‌سازان انقلاب هستند.»
خاطره‌‌ای از شهید «محمد مریدی»

همیشه حرف اول و آخرش شهادت بود

برادر شهید تعریف می‌کند: «شهید همیشه حرف اول و آخرش شهادت بود. زمانی که به مرخصی می‌آمد همه‌اش از شهادت و شهید شدن حرف می‌زد و ...»
خاطره‌‌ای از شهید «صغرا شیرازی»

همیشه در راهپیمایی‌های انقلاب شرکت می‌کرد

پسر عمه شهید تعریف می‌کند: «شهید همیشه با خانم بنده در راهپیمایی‌های انقلاب شرکت می‌کرد و در زمینه‌های فرهنگی بسیار فعال بود.»
طراحی و تولید: ایران سامانه