نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - خاطرات شهید
شهید «رضا دادبین» در کلام پدر شهید «احمد دانشی»؛
محمد دانشی پیرامون شهید «رضا دادبین» می گوید: آن روز كه جنازه ات را آوردند، گروه هاي هم سنت خود را بزرگتر از آنچه تصور مي كردند، دیدند. آنها با دیدن جنازه، همه ي درسهاي خود را خوانده تلقي كردند و فهمیدند كه فارغ التحصیلي در كلاس درس و كتاب و مدرسه نیست.
کد خبر: ۴۷۷۱۸۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۱۶

به مناسبت سالگرد شهادت حجت‌الاسلام «سیداحمدعلی نبوی‌چاشمی»؛ ویژه‌نامه این شهید والامقام برای علاقه‌مندان منتشر می‌شود.
کد خبر: ۴۷۷۱۵۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۱۵

شهید «محمد علی ایران نژاد» در کلام همسر:
انگار خورشید هم به تماشا نشسته است تا این همه مهربانی را یکجا ببیند، پدری که با عشق فرزندش را بوسه باران می کند.
کد خبر: ۴۷۷۰۲۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۱۱

خاطراتی از آزاده ی شهید «محمّد عربزاده»؛
از طریق رادیو مصاحبه هایی را می شنیدم که در آنها افرادی به اسم اسیر، به جمهوری اسلامی اهانت می کردند. با خود می گفتم اینها اگر ایرانی بودند، حاضر نبودند به میهن اسلامی خود توهین کنند، تا اینکه خودم اسیر شدم و چنین مسئله ای را دیدم و باور کردم.
کد خبر: ۴۷۶۷۳۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۰۶

مادر شهید "ناصر توکلی"نقل می کند:«از خدا خواستم جایگاه و منزلت پسرم را به من نشان دهد. همان شب خواب دیدم به جایی رفته ام که درآنجا دو پیرمرد نورانی نیز حضور دارند. گفتند:دنبال چی می­ گردی؟ گفتم:دنبال بچه ام می ­گردم و پسرم را گم کرده ­ام. آنها گفتند:دنبال ما بیا! با ایشان رفتم. جنازه پسرم را داخل چیزی شبیه طلا پیچیدند.من و دخترم جنازه را بلند کردیم و پرسیدیم:«کجا ببریم؟». گفتند:«ریکان.» پیش پسر عمه ­اش که شهید شده­ بود. جنازه را سینه زنان به ریکان بردیم...» نوید شاهد سمنان شما را به مطالعه ادامه این خاطره دعوت می کند.
کد خبر: ۴۷۶۶۴۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۰۵

خاطراتی از شهید «محمدرضا کاظمی زاده»:
از کوچک ترین فرصتی استفاده می کرد که بچّه ها را تشویق کند برای جبهه رفتن. می آمد توی جمع و خطاب به یک نفر می گفت: «تو چرا اینجا نشستی؟ مگه نمیدونی سپاه محمّد داره میره جبهه؟ »
کد خبر: ۴۷۶۶۰۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۰۴

شنیده هایی از شهید"بشیر باقری"
همرزم شهید"بشیر باقری" نقل می کند: «خمپاره درست جايي منفجرشده بود كه او ايستاده بود. خواستيم از سنگر بيرون برويم كه بشير، خاك آلود و نا متعادل به سمت ما آمد.ترکش نخورده بود اما حال خوبی هم نداشت.بند اسلحه اش پاره شده بود و آن را دنبال خود می کشید.وارد سنگر ما که شد گفت:ديديد؟ به خدا خمپاره بين پاهام منفجرشد.به هوا بلندم كرد و به زمينم زد ولي تركش نخوردم.در همان موقع يك مرتبه دوشكاي عراقي شليك كرد.بشير قد راست کرد رو به عراقي ها ايستاد و فرياد زد:مگه نمي بينيد بشير اينجاست؟ با چه جراتي تيراندازي مي كنید...» نوید شاهد سمنان به مناسبت ولادت شهید"بشیر باقری" فرمانده گروهان کربلا خاطره ای از ایشان را برای علاقمندان منتشر می کند.
کد خبر: ۴۷۶۵۱۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۰۶

خاطراتی پیرامون شهید «محمدتقی ابوسعیدی»:
محمد تقی با سر و روی خونی آمد توی ماشین. هر چند کتک خورده بود، اما خیلی خوشحال بود وسعی می کرد خوشحالی اش را در دفاع از امام نشان بدهد. خون صورتش را پاک می کرد و با لبخند می گفت: «نباید گذاشت حتی کوچک ترین بي ادبي ای به امام بشه.»
کد خبر: ۴۷۶۵۰۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۱/۰۱

خاطراتی پیرامون شهید «ماشاءالله رشیدی»؛
برای شکستن محاصره از سوی عدّه ای از رزمندگان طرح های شتابزده و تاکتیک های عجولانه ای ارائه شد. اما آن روز، ماشاءالله به کمک چند نفر دیگر، زیر آتش شدید دشمن توانستند راه مناسبی برای شکستن حلقه ی محاصره پیدا کنند و همگی به سلامت عقب آمدند.
کد خبر: ۴۷۶۴۳۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۲/۲۸

«محبتش نسبت به پدر و مادرم غیر عادی بود. عاشقشان بود. از بیرون که می آمد، داد می زد:مامان کجایی؟ اگر صدای مادرم را نمی شنید، هراسان می دوید طرف آشپزخانه، وقتی پیدایش می کرد...» آنچه خواندید خاطراتی ست که خواهر شهید"مجید هاشمیان" از برادرش نقل کرده است.نوید شاهد سمنان شما را به مطالعه جزئیات این خاطره دعوت می کند.
کد خبر: ۴۷۶۴۰۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۲/۲۸

شهید "رضا قندالی" ششم آبان 43 در گرمسار به دنیا آمد. جوانی شوخ طبع و خندان بود. همرزمانش می گویند: خنده از لبانش نمی افتاد. وی در سال 66 در ماووت عراق شیمیایی شد و به شهادت رسید. نوید شاهد سمنان در سالروز شهادت، خاطراتی از شفا دادن تا شوخ طبعی های این شهید گرانقدر را به نقل از خانواده و همرزمانش برای علاقمندان منتشر می کند.
کد خبر: ۴۷۶۳۳۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۲/۲۷

پیرامون شهید «نصرالله شیخ بهایی»؛
وضع آنجا از لحاظ مسایل شرعی قابل تحمل نبود؛ تذکر هم دادیم، فایده نداشت؛ بنابراین برگشتیم خانه. گفت: «حالا لازم بود برید جایی که معصیت و گناه بود؟» فکر می کردیم می خواهد به ما بزرگتری کند، اما بعداً فهمیدیم او از سر احساس تکلیف تذکر می دهد.
کد خبر: ۴۷۶۲۸۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۲/۲۶

خاطراتی پیرامون شهید «احمد عبدالهی»؛
احمد گفت: درست است شما پاسدار هستيد، ولي من نمي توانم دين خود را به گردن ديگري بيندازم و به شما توصيه مي كنم هيچ وقت دين ديگري را به گردن نگيري.
کد خبر: ۴۷۶۱۹۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۲/۲۴

خاطراتی پیرامون سردار شهید «علی اکبر بختیاری»؛
این برای ما عجیب نبود چرا که خیلی اوقات بچه های بسیجی در عملیاتها و یا هر جای جبهه بودند کفششان که خراب می شد، شهید بختیاری کفشهایش را به آنها می بخشید خود پابرهنه تردد می کرد.
کد خبر: ۴۷۶۱۱۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۲/۲۳

ای خورشید در حال افول با آنکه زیبایی و طبیعت را محو تماشای خود قرار داده ای، ولی هرگز حوصله نگاه به تو را ندارم، زمان تو، آرامش خیال و استراحت است. زمان فارغ البالی از نارسایی ها و مشقات و تضادهاست.
کد خبر: ۴۷۶۰۲۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۲/۲۴

خاطراتی پیرامون شهید «محمد طایی»:
شهید «محمد طایی» تمام وقت خودش را در تظاهرات، نوشتن مقاله، پخش نشريه و تشکيل جلسه براي آگاهي ذهن ايرانيان مقيم آمريکا و نيز آمريکايي ها سپري مي‌کرد. به علّت فعاليت هاي گسترده ، پليس او را تعقيب مي‌کرد. گـروه هاي التقاطي بـا وي دشمن بودند و از شهري به شهري در حرکت بود.
کد خبر: ۴۷۶۰۱۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۲/۲۱

نوید شاهد -سرهنگ نصرت زاد که زخمی شده بود، وضعیت خود را با بی سیم به لشکر مخابره کرد.این نظامی فداکار درخواست اجرای آتش برای محل استقرار شخصی خود کرد تا بدین وسیله در آخرین لحظات هم باعث نابودی بیشتر ضد انقلاب شود.
کد خبر: ۴۷۵۹۵۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۴/۱۹

شهید نصرت زاد در ایام پیروزی انقلاب اسلامی و چند ماه پس از آن در ستاد نیروی زمینی ارتش مشغول به کار شد. پس از آن که عوامل تجریه طلب بیگانه، کردستان را آماج فعالیت ها و اهداف شوم خود قرار دادند، او از جمله نیروهای فداکار و شجاع نیروی زمینی بود که داوطلب مبارزه با ضد انقلاب شد. وی در تاریخ 1358/10/8 با انتصاب به فرماندهی تیپ یکم لشکر 28 پیاده نیروی زمینی ارتش با درجه سرهنگی به منطقه کردستان اعزام شد و در پادگان سنندج، خدمت خود را شروع کرد.
کد خبر: ۴۷۵۹۴۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۲/۲۴

مادر شهید "حسن خاک نژاد" می‌گوید: « در خواب ديدم سه زن با لباسهاي سبز آمدند و گفتند خوشا به حالت كه اين فرزند را شير دادي،ناراحت نباش اما او شهيد شده... بلند شدم و وضو گرفتم و نماز خواندم ، خیلی ترسیده بودم،آن روز نمیدانستم پسرم واقعا به شهادت رسيده است! »
کد خبر: ۴۷۵۹۰۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۲/۲۰

خاطرات رزمندگان گردان 410 غواص لشکر ثارالله؛
تعدادي عراقي به سويم آمدند. الوار بـزرگي را روي شانه مي كـشيـدنـد. شتاب زده از حاج احمد پرسيدم: «چه كار كنم؟!» آرام گفت: «هنوزنمي داني؟! وجعلنا بخوان.» خواندم. حاج احمد هم خواند. عراقي ها ما را نديدند. كارشان را كردند و رفتند.
کد خبر: ۴۷۵۸۲۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۱۲/۱۸