برادر شهید «حسن خادمیان» نقل میکند: «یک روز بهش اعتراض کردم: چه خبره صبح به این زودی بلند میشی؟ گفت: من میخوام سحر از خواب بلند بشم. مگه نشنیدی که میگن سحرخیز باش تا کام روا شوی.»
برادر شهید «محمدمهدی خادمیان» نقل میکند: «تا صبح در آنجا به راز و نیاز با خدا پرداخت. صبح همان روز، مهدی به خواستهاش که در وصیتنامهاش هم به آن اشاره کرده بود رسید، ترکشهای خمپاره بدنش را قطعهقطعه کرد.»
مادر شهید «حمیدرضا رسولینژاد» نقل میکند: «او را فرستادم چند تا ظرف نفت بخرد. دو ساعت شد نیامد. به دنبالش رفتم. بچههای توی صف گفتند: نفت فلان پیرزن رو با فرقون برده در منزلش. منزل آن پیرزن خیلی دور و حاشیه روستا بود. بهخاطر این کارش او را دعا کردم.»
مادر شهید «محمدحسین تولی» نقل میکند: «عکس را به اتاق بردم. دور از چشمش به دقت به آن نگاه کردم و بوسیدمش. چشمانم بیاختیار میبارید. میدانستم او آنقدر خوب است که لیاقت شهادت را دارد و خیلی زود هم به آرزویش رسید.»
مادر شهید «یحیی بینائیان» نقل میکند: «به بیماری سختی مبتلا شدم. همه دکترها جوابم کردند. شبی در عالم رؤیا احساس کردم که دیگر لحظه آخر زندگیام است. دیدم سقف خانه باز شد و آقایی نورانی وارد شد و گفت: خدا به شما سی سال دیگر عمر داده است.»
مادر شهید «محمود امی» نقل میکند: «توی تکیه ابوالفضل، سمت راست قبله زمین باز شد و آمد بیرون. پیش او رفتم. محمود با خنده گفت: من هم اومدم. بعد آن خواب خیالم راحت شد که هرجا من هستم محمود هم حضور دارد.»