گزارش نوید شاهد از زندگی و مبارزات شهید «حاج رضا چراغی» به مناسبت سالروز شهادتش:

شمشیر سپاه محمد رسول الله(ص)؛ «شهید رضا چراغی»

يکشنبه, ۳۱ فروردين ۱۴۰۴ ساعت ۱۵:۵۸
آجودان مخصوص شهید «حسن اقارب پرست» در ارتش، با انقلاب شد یکی از درخشان ترین و پاکترین اسوه‌های خلوص و معنویت و عرفان در تاریخ جنگ... از «دزلی» و «مریوان» تا «شرهانی» و «فکه»، داستان زندگی او عاشقانه ترین حماسه دوران است. حماسه حیات فرمانده دلیر و شجاع لشکر 27 حضرت محمد رسول الله (ص) که پس از 11 بار مجروحیت شدید، گفته بود: «نذر کردم به نیت 12 امام که بار دوازدهم شهید شوم و زنده برنگردم» و «رضا چراغی» اجرش را این بار با شهادت گرفت...

اگر خدا بخواهد بار دوازدهم شهید می شوم!

به گزارش خبرنگار نوید شاهد، بیست و پنجم فروردین 1362 یک ترکش خمپاره در منطقه «شرهانی» در جریان عملیات «والفجر 1»، جان عاشق سالکی موحد و دلیرمردی مخلص را به جوار قرب خدایش برد و از تنگنای عالم خاک به بیکرانگی وسعت افلاک، پرواز داد. سردار بزرگ اسلام، فرمانده فداکار لشکر 27 حضرت محمد رسول الله (ص) نیروی پیشتاز و جلودار در رزم و جانفشانی دوران دفاع مقدس، «حاج رضا چراغی»، در چنین روزی به آرزوی دیرینش رسید. پس از 11 بار مجروحیت و رفتن تا مرز شهادت، هنگامی که از او پرسیدند چندبار مجروح شده ای پاسخش این است: «11 بار اما نذر کردم به نیت 12 امام که این بار دیگر شهادت نصیبم شود.» و بار دوازدهم، خریدارش خود خداست...  از «دزلی» و «مریوان»، در کنار «حاج احمد متوسلیان»، تا فرماندهی گردان حمزه در «بیت المقدس» و «فتح المبین» و سرانجام، فرماندهی لشکر 27 محمد رسول الله (ص) در «والفجر مقدماتی» و «والفجر 1» و تا مقتل «فکه» که نقطه اتصال زمین با آسمان بود، چهره او، تجسم درخشان تربیت معنوی و عرفانی نسل یاران مجاهد روح الله(ره) و آینه تمام نمای فرهنگ شهادت طلبی است. کسی که در مکتب فضیلت و اخلاق و ایمان بزرگمردانی چون حاج احمد متوسلیان و حاج همت، درس شجاعت و غیرت و شرافت آموخت و آنان را اسوه و الگوی خویش ساخت و خود از شهیدان شاخص دفاع مقدس و از فرماندهان بزرگ تاریخ جنگ و اسوه و الگو و «چراغ راه» در این عرصه شد.

 

با بهار آمدی ای ِبه ز بهار، آمدنت...

عبدالرضا (رزاق) چراغی، روز اول فروردین سال ۱۳۳۶ در شهرستان ساوه متولد شد. گفته‌اند پدر به اداره ثبت احوال ساوه رفت تا برای كودكش شناسنامه بگيرد. وقتی مامور ثبت از او پرسيد كه اسم كودك چيست، خندان گفت: عبدالرزاق. چند روز بعد كه برای گرفتن شناسنامه رفت، در كمال تعجب ديد در شناسنامه، نام كودك را رزاق چراغی نوشته اند. با ناراحتی، علت را پرسيد، مامور گفت:حالا دیگر شده....ديگر عوضش هم نمی‌شود كرد! اين مساله، همه را ناراحت كرد. از آن به بعد، او را رضا صدا كردند. در ۶ سالگی قدم به مدرسه گذاشت و با استعداد خوبی که داشت، همواره در درس‌هایش موفق بود. او علاوه بر تحصیل، به مطالعات و فعالیت‌های مذهبی علاقه‌مند بود و در مجالس مذهبی، با شور و اشتیاق حضور می‌یافت. پس از گذراندن دوره ابتدایی، وارد دبیرستان شد و در آن مقطع با برخی مسائل سیاسی آشنا شد.

 

از کفاشی چهارراه گلوبندک تا درس شبانه در مدرسه مروی

روزها در مغازه کفاشی برادرش صفی‌الله در چهارراه گلوبندک کار می‌کرد و شب‌ها در دبیرستان شبانه مروی در خیابان ناصرخسرو درس می‌خواند و با گرفتن دیپلم تجربی فارغ‌التحصیل شد. در نوجوانی، سه دوست صمیمی داشت که یکی از آن‌ها، سیدمحمدرضا دستواره بود. او در همان سال 56 به خدمت سربازی رفت.

 

آجودان «امیر سرلشکر شهید اقارب پرست» در ارتش

بعد از پایان دوره آموزشی، به لشکر 92 زرهی خوزستان اعزام شد و در آنجا، آجودان سروان شهید «حسن اقارب‌پرست» بود که بعدها از نام آوران حماسه در تاریخ دفاع مقدس شد. در پاییز 1357 با همراهی سروان اقارب‌پرست از پادگان فرار کرد و به تهران رفت. تا زمان پیروزی انقلاب اسلامی، همراه دوستان صمیمی‌اش در راه‌پیمایی‌ها شرکت می‌کرد. در راهپیمایی‌ها علیه رژیم منحوس پهلوی شرکت می‌کرد و در توزیع اعلامیه‌های امام خمینی (ره)، فعال بود. همچنین در روز‌های پیروزی انقلاب اسلامی، در تسخیر مراکز نظامی و دولتی رژیم، حضوری پررنگ داشت.

همراه و همرزم «حاج احمد»، در «دزلی»، «پاوه» و «مریوان»

در سال 1358 به عضویت سپاه درآمد و ابتدا در پادگان ولیعصر تهران و سپس مدتی در یگان حفاظت از لانه جاسوسی آمریکا در تهران خدمت کرد. با شروع غائله کردستان توسط ضد انقلاب، رضا چراغی به سرعت و به همراه جمعی از دوستان، خود را به مریوان رساند و در مبارزه با گروه‌های محارب، از هیچ کوششی دریغ نکرد. شهید چراغی در مدت حضورش در کردستان، مدتی مسئول جانشین سپاه «دزلی» و «زمانی» و نیز به‌عنوان مسئول محور مریوان انجام‌ وظیفه کرد و در عملیات آزادسازی «پاوه» از دست ضد انقلاب، خدمات درخشانی را از خود به یادگار گذاشت. چراغی که ارادت خاصی به حاج احمد متوسلیان داشت و خصوصیات اخلاقی و نظامی او را الگوی خود قرار داده بود، بعد از شکل‌گیری تیپ ۲۷ محمد رسول‌الله (ص)، به همراه تیپ در عملیات‌های مختلف شرکت کرد.

 

با همان عصا رفت خط مقدم!

سردار «اسماعیل کوثری» فرمانده سابق لشکر 27 و یار و همرزم شهید می‌گوید: «حاج احمد و یارانش در آن سال به سمت سوریه حرکت کرد، تا اسرائیل را از لبنان بیرون کند و  زمانی که امام راحل، جمله راه قدس از کربلا می‌گذرد را بیان کرد، شهید همت‌ها شکل گرفتند. شهید چراغی از یک روستا برخاسته و باعث افتخار آن روستا بود و به این جایگاه رسید. او در عملیات والفجر مقدماتی، جانشین شهید همت در سپاه ۱۱ قدر شد. لشگر ۳۱ عاشورا در شمال فکه بود و هنگام تشریح عملیات توسط سردار باکری، ۲ خمپاره به آن محدوده اصابت کرد، سردار چراغی با وجود آسیب دیدن، باز هم با عصا به جبهه بازگشت. محجوبیت شهید چراغی به گونه ای  بود که حتی حاضر نبود در جمع سخنرانی کند تا او را بشناسند. در نهایت شهید چراغی با همان عصا به خط مقدم رفت و در نهایت در دوازدهمین مرتبه مجروحیت، به شهادت که خواسته قلبی‌اش بود، رسید.»

 

از گرفتن لقب «شمشیر لشکر» بین رزمنده‌ها تا فرماندهی «لشکر 27»

رضا چراغی از اواسط سال ۱۳۶۰ تا اواخر تیر سال ۱۳۶۱، فرماندهی گردان حمزه را در عملیات فتح‌المبین و بیت‌المقدس بر عهده داشت. پس از اسارت حاج احمد متوسلیان در تیر سال ۱۳۶۱ در لبنان و قبول فرماندهی تیپ ۲۷ توسط حاج همت، شهید چراغی در عملیات رمضان و عملیات مسلم بن عقیل در سومار، به‌عنوان قائم‌مقام لشکر خدمت کرد و از مهر سال ۱۳۶۱ برای مدت کوتاهی، معاونت سپاه ۱۱ قدر را که فرمانده آن حاج همت بود، پذیرفت. در ۴ مرداد ۱۳۶۱ و در بحبوحه عملیات رمضان به سمت قائم مقام فرماندهی تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) منصوب شد. در عملیات والفجر مقدماتی، به او لقب «شمشیر لشکر» را دادند. از آبان سال ۱۳۶۱ تا فروردین‌ سال ۱۳۶۲ در عملیات‌های والفجر مقدماتی و والفجر یک، به‌عنوان فرمانده لشکر انجام‌ وظیفه کرد.

اگر خدا بخواهد بار دوازدهم شهید می شوم!

نامه عاشقانه یک همسر

نامه ای از همسر شهید که تقدیرش آن نبود که با او به خانه بخت برود و در دوران نامزدی و عقد، این عهد مقدس با شهادت رضا، آسمانی شد، نشان از باور عمیق و ایمان خالص و عشق پرشور و عارفانه این دخت مهر و وفا به مرد زندگی اش دارد؛ مردی که اگرچه فرصت نیافت با او زیر یک سقف برود اما حقیقت وجود او را از عمق جان و سویدای وجود خود شناخته و درک کرده بود:

 

 «بسم الله الرحمن الرحیم

نامه‌ای به یک پاسدار دلیر


سلام علیکم
به تو ای دلاور با رشادت، به تو که هفت سین سپاسی، ستایشی، سلاح، سلوک علی واری، سرخی، سبزی، سنت‌های اسلامی را نگهبان.

به تو که با تربتی گلگون گشته از خاک وطن ما نماز می‌گذاری. در این عرصه‌ای که آزمون بلا کشی آدمیان شده، نامه‌ام را به تو می‌نویسم ای پاسدار دلیر.  به تو…  من نامه‌ام را به امواج کارون می‌سپارم تا هنگامی که تو از آب زلال آن وضوی نماز می‌گیری به دستت برسد و با خواندن آن غنچه لبانت بشکفد.

ای لاله در صحرا، ای اشکی در دریا، ای قطره‌ای در رود، حسینی در میقات، اسطوره خوبی‌ها…  دیگر چه بگویم که وصف تو در توان من نیست.

ای پرستش کننده‌ای که هر نیمه شب، در زیر نور پریده رنگ مهتاب جبهه، بر تنه نخلی، یا دیوار خاکریزی تکیه می‌دهی و نماز می‌نشینی.

تو آن عابد راستینی هستی که می‌خواهی از عبد بودن معراج خودت را آغاز کنی و به مقامی برتر از ملائک آسمان برسی.

تو می‌خواهی از من بودن، به ما هجرت کنی و از بودن با ما، به جوار همنشینی با انبیاء و اولیاء خدا.
آری تو همان کسی هستی که امامت، خمینی عزیز، آرزوی چون تو بودن را دارد؛ آنجا که می‌فرماید: «ای کاش من هم یک پاسدار بودم.»

 

زیر آتش سنگین دشمن، دنبال حلقه ازدواجش می‌گشت!

اسفند ۱۳۶۱ شهید چراغی با معصومه دستواره به عقد هم درآمده بودند. فروردین هم رضا چراغی وارد عملیات والفجر یک شده بود. در این ایام رضا چراغی تازه عقد کرده بود و حلقه‌ ازدواج دستش بود. وقتی این گروه روی تپّه بودند، دشمن آتش شدیدی به سمتشان گرفت و این ۳ نفر دنبال پناه گرفتن بودند. به روایت صفرزاده از همرزمان شهید: «زمانی که آتش لحظه به لحظه شدیدتر می‌شد، رضا چراغی محکم کوبید روی ران پایش و بلند گفت: ای‌داد و بی‌داد! دیدی چی شد؟ با خودم گفتم: حتماً مجروح شده یا آن برادر واحد اطلاعات ـ عملیات تیر خورده است. پرسیدم: چی شد؟ گفت: حلقه‌ام از دستم افتاد. گفتم: بابا حالا که چیزی نشده. فکر کردم تیر خوردی. گفت: چیزی نشده؟ خیلی هم شده! من تا حلقه را پیدا نکنم، از اینجا برنمی‌گردم. ابتدا فکر کردم دارد شوخی می‌کند. ولی بعد دیدم راست راستی سینه‌خیز رفت روی تپّه، همان طور خوابیده روی زمین مشغول جستجوی حلقه شد. گفتم: رضا جان! این چه کاری است؟ بیا بریم الان تیر می‌خوری! گفت بریم؟ بدون حلقه کجا بریم؟ شما برگردید. من تا حلقه را پیدا نکنم، نمی‌آیم.»رضا چراغی به همراه صفرزاده و نیروی اطلاعات ـ عملیات مشغول گشتن دنبال حلقه گم‌شده بودند. از طرفی هم بعثی‌ها علاوه بر آتش شدید دوشکا، گلوله‌های خمپاره ۶۰ میلی‌متری دشمن هم به سمت این ۳ نفر می‌زدند. تا اینکه صفرزاده به شهید چراغی می‌گوید: رضاجان! اگر الان هر کدام از ما سه نفر اینجا تیر یا ترکش بخوریم و کشته شویم، آیا شهید محسوب می‌شویم؟ چراغی هم می‌گوید: نه؛ شهید محسوب نمی‌شویم! این را چرا زودتر نگفتی؟ بعد هم چراغی الفرار می‌گوید و هر ۳ نفر سینه‌خیز از تپّه پایین می‌آیند. وقتی رضا چراغی از شناسایی بازمی‌گردد، به مخابرات می‌رود و قضیه گم‌شدن حلقه را به خانم دستواره می‌گوید و از او می‌خواهد برای مراسم عروسی حلقه دیگری تهیه کند. اما رضا چراغی در کمتر از ۱۰ روز پس این واقعه بر روی تپه ۱۴۳ ارتفاعات حمرین در شمال فکه به شهادت رسید.

 

من دیگر برنمی‌گردم

همسر شهید روایت می‌کند: «اول فروردین ماه بود، خیلی دوست داشتم رضا در آغاز سال کنار ما باشد، وقتی تماس می گرفت؛ گفتم: آقا رضا به مرخصی نمی آیید؟ آرام پاسخ می داد شما تقاضای مرخصی از بنده نکنید… بیشتر نگران شدم و پرسیدم چرا مرخصی نمی دهند یا خودتان نمی آیید؟ در حالی که می خندید گفت: من دیگر برنمی گردم اگر بخواهم می‌توانم مرخصی بگیرم اما موضوع این است که آدم یا مسئولیت نمی‌پذیرد یا وقتی پذیرفت باید تا آخرش بایستد، به همین دلیل است که من نمی توانم بیایم.» ‌

اگر خدا بخواهد بار دوازدهم شهید می شوم!

گفت نذر کن روز آمدن جنازه من روزه بگیری!

احمد چراغی؛ برادر کوچک‎‌تر رضا، از گفتگوی رضا و پدرش اینگونه روایت می‌کند: «پدرم اعتقاد خاصی داشت که هر وقت رضا به مرخصی می‌آمد، فردای آن روز را به نشانه‌ی شکر به درگاه خدا، روزه می‌گرفت. یک روز که رضـا آمده بود، گفت: بابا باز که روزه گرفته‌ای؟ گفت بله. برای اینکه تو سالم آمده‌ای. برای سلامتی تو نذر گرده‌ام. رضـا گفت بابا تو آن‌قدر روزه می‌گیری که نمی‌گذاری ما به کارمان برسیم. نذر کن روزی که جنازه‌ من می‌آید، روزه بگیری، بر حسب تصادف روز بیست و هفتم فروردین که جسدش را در بهشت زهرا(س) دفن کردیم، روز اوّل ماه رجب بود. هم پدر و هم مادرم روزه بودند.»

 

خسته ام! سلام مرا به دوستان شهیدم برسانید

داود احمدپور از کادرهای لشگـر ۲۷ محمـد رسـول‌ الله(ص) لحظات پایانی حیات رضـا چـراغـی در دنیا را اینگونه روایت کرده است: «در جریان عملیات والفجـر یک که در منطقه‌ ابوقریب انجام گرفت، در مقر تاکتیکی تیپ ذوالفقـار لشگـر ۲۷، همراه با شهیدان: صمد کریم، معصومی و محسن نورانی نشسته بودیم، که رضـا چـراغـی سوار بر یک وانت تویوتا از راه رسید. سر و کله‌ی رضا حسابی گرد و خاکی بود و حالت پریشانی داشت. محسن نورانی وقتی این برآشفتگی او را دید، خطاب به چـراغـی گفت: برادر رضـا چه شده؟ چرا اینقدر گرفته‌ای؟ انگار حال و روزت مثل همیشه نیست؟ برادر چـراغـی همان‌طور که زانوانش را در بغل گرفته بود، با یک حالتی گفت: خیلی خسته‌ام، خیلی. از همه‌ شما هم خواهش می‌کنم، که اگر هر کدامتان شهید شدید، سلام مرا به دوستان شهیدم برسانید و از آنها بخواهید برایم دعا کنند. بگویید دعا کنند تا خدا به من، توان مقاومت و صبر در مقابل سختی‌ها و مشکلات را عطا کند. آنجا بود که من هم احساس کردم این رضا، رضا چراغی همیشگی نیست. این حرف‌ها را گفت و لحظاتی بعد، برای سرکشی وضعیت گردان‌های در خط لشگرمان، عازم تپه‌ ۱۴۳ شد.»

 

اگر خدا بخواهد، بار دوازدهم شهید می‌شوم!

در عملیات «والفجر یک» در منطقه عمومی فکه که حاج همت، فرماندهی قرارگاه ظفر را بر عهده گرفت، رضا همچنان فرمانده لشکر بود. لشکر ۲۷ وظیفه داشت که با نیروهای ارتش ادغام کند و ارتفاعات «پیچ انگیزه» و «جبل فوقی» را فتح کند و به سمت عمق خاک دشمن برای تصرف تأسیسات نفتی پیش برود. گردان میثم و دیگر گردان‌ها نیز به سمت ارتفاعات ۱۴۳ و پاسگاه بجیله و در امتداد آن به تأسیسات نفتی قزلبان حمله کردند که محور عملیات لشکر را تشکیل می‌داد. یکی از همرزمان شهید چراغی می‌گوید: «دشمن در ارتفاع ۱۴۳ فکه پاتک سنگین زده بود. به هر ترتیبی بود خود را به آنجا رساندم. رضا چراغی، عباس کریمی، اکبر زجاجی و سه نفر بسیجی، مجموعاً ۶ نفر، روی ارتفاع سالم مانده بودند که سخت مقاومت می‌کردند. هرچه اصرار کردم به عقب برگردند، قبول نکردند. دشمن تصور می‌کرد که نیروهای زیادی روی ارتفاع است. عصر که دوباره به ارتفاع رفتم، دیدم عباس کریمی و دو نفر از بسیجیان، پیکر غرق به خون چراغی را با برانکارد حمل می‌کنند. شهید چراغی ۱۱ بار در طول سال‌های دفاع مقدس مجروح شده بود و خودش گفته بود که اگر خدا بخواهد بار دوازدهم شهید می‌شوم و چنین شد.»

اگر خدا بخواهد بار دوازدهم شهید می شوم!

 

همت گفت رضا رفته موقعیت کربلا...

سردار بزرگ اسلام شهید «حاج محمدابراهیم همت»، فرمانده وقت سپاه ۱۱ قدر، شرح آخرین دیدارش با رضا چراغی را این‌گونه بیان کرده است: «آن شب رضا پیش ما ماند و دو، سه ساعتی خوابید. اذان صبح روز ۲۵ فروردین‌ماه که بیدار شد، بعد از خواندن نماز، دیدم شلوار نظامی نویی را که در ساکش داشت، از آن درآورد و پوشید. با تعجب پرسیدم آقا رضا هیچ‌وقت شلوار نو نمی‌پوشیدی، چی شده؟ با لب‌های خندان به من گفت با اجازه شما می‌خواهم بروم خط مقدم. الآن اونجا بچه‌های لشکر خیلی تحت‌فشار هستند. در همین اثنا از طریق بی‌سیم مرکز پیام، خبر رسید که لشکر یک مکانیزه سپاه چهارم بعثی‌ها، پاتک سختی را روی خط دفاعی ما انجام داده. رضا رفت جلو. چند ساعت بعد خبر دادند فرمانده لشکر ۲۷ در خط مقدم دارد با خمپاره شصت کماندوهای بعثی را می‌زند. گوشی بی‌سیم را برداشتم و شروع کردم به صدا زدن برادر چراغی. مدام می‌گفتم رضا، رضا، همت، رضا، رضا، همت ناگهان یک نفر از آن‌طرف خط گفت حاجی جان دیگر رضا را صدا نزنید، رضا رفته موقعیت کربلا! و من فهمیدم رضا شهید شده.»

انتهای گزارش/

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده