حکایت سودای عشق و اسارت/سرگذشت ۲۶ ماه شکنجه در زندان عراق
جانبازان، رزمندگان و آزادگان از
عزیزترین یادگاران دوران دفاع مقدساند و کم نیست در بین این عزیزان که روز خود را
با انواع بیماریها آغاز میکنند. شهیدان
زنده ای که در میدان نبرد، مردانه جنگیدند و باز هم حاضرند آنچه از جسمشان باقی
مانده را در راه استقلال و کیان اسلامی نثار کنند. شیر
مردانی که برای آرمان های مقدس انقلاب اسلامی به جبهه رفتند و حالا، جایی همین
نزدیکی درکوچه و خیابان های شهر آرام و بی صدا از کنارمان عبور میکنند و ما نمیدانیم
چه کردهاند و چه میکنند.
متن زیر گفت و گو خبرنگارمهر با فرمانده دلاور ارتشی و آزاده سرافراز «علی حکمتی فر»
است. روایت شیرمردی که دوسال از عمرش را در جبهه های جنگ بوده و سپس به مدت ۲۶ ماه به اسارت دشمن درآمد.
خودتان را به اختصار معرفی
کنید
علی حکمتی فر از افسران بازنشسته
ارتش جمهوری اسلامی ایران هستم که در سال ۱۳۶۵ عازم جبهه های نبرد علیه دشمن شدم و در ۲۴ تیرماه ۱۳۶۷ در عملیات تک دشمن منطقه شرهانی به مدت ۲۶ ماه به اسارت گرفته شدم.
چگونه به اسارت دشمن
درآمدید؟
عملیات پاتک دشمن بود و من نیز
فرمانده دسته ادوات بودم. شب قبل از عملیات، دیده بان به من گزارش داد که صدای
تانک های دشمن میآید. و ما نیز این اطلاعات را به ردههای بالاتر منتقل میکردیم.
ساعت پنج صبح روز بعد از مناطق
بازدید داشتیم. فاصله ما تا خط دشمن بسیار نزدیک بود و ما نیز گمان میکردیم که
حضور ماشینها و صدای تانک دشمن مانوری بیش نیست غافل از اینکه دشمن حمله خود را
به طور گستردهای آغاز کرده بود. نیروهای دشمن در حملهای غافلگیرانه وجب به وجب
را گلولهباران کردند به طوری که تشخیص و دیدن نیروهای خودی کاری دشوار بود.
نه میتوانستیم عقبنشینی کنیم و
نه به دلیل تمام شدن تجهیزات توان ادامه مقابله را داشتیم. از چهار طرف در محاصره
دشمن بودیم. به امید رسیدن نیروهای پشتیبان و تا زمان داشتن مهمات فقط دفاع کردیم
اما گویی دشمن ابتدا نیروهای پشتیبان را زده بود.
در این عملیات تعداد زیادی از
نیروهای ایرانی به اسارت دشمن درآمدند و شکست بسیار سنگینی را تجربه کردیم.
در زمان اسارت بیشتر به چه
کارهایی مشغول بودید؟
در شش ماهه اول اسارت فقط به فکر
خانواده و گرفتاری های زندگی بودم. غم دوری و شکنجههای روحی و جسمی دشمن رنج
زیادی را بر ما تحمیل میکرد. اما کمکم به شرایط عادت کردیم. عدهای از بچهها به
دنبال فراگیری احکام، عدهای به آموزش زبان های خارجی و عدهای دیگر نیز در زمینههای
فرهنگی و معنوی فعالیت های مخفیانه داشتند. من نیز به ساختن وسایلی مانند آلبوم
خاطرات، تسبیح و بافتنی میپرداختم.
مواد مورد نیاز بافت و
ساخت این وسایل را چگونه تهیه میکردید؟
از وسایلی مانند هسته خرما، سیم
های خاردار، حوله، پلاستیک های بستهبندیشده گوشت، سرم و گاهاً از لباس اسارتمان
استفاده میکردیم.
در خصوص چگونگی ساخت یکی
از این وسایل توضیح دهید؟
برای ساخت تسبیح چوبی هستههای
خرما را جمع آوری میکردم و آنقدر بر کف زمین سایش میدادم که به شکل بیضی و مرتب
در میآمد. با استفاده از سیمخاردار نیز سوزنی ایجاد می کردم و سپس دانهها را نخ
می کشیدم.
گاهی اوقات هستههای خرما را داخل
روغن داغ میانداختیم تا رنگ جدیدی به خود بگیرد.
یکی دیگر از وسایلی که ساخته بودم
آلبوم خاطرات بود که جلد آن را با استفاده از لباس اسارتم درست کردم و روی جلد را
با استفاده از نخ حوله، میدان آزادی تهران را طراحی کردم و مدتها به آن مینگریستم.
با این حساب بسیاری از بچهها
دارای تفکر بالایی بودند؟
بله. بچهها ذوق هنری و استعداد
های زیادی داشتند و همچنین در حرکت های جمعی بسیار متحد بودند که این نشان از
ایرانی و غیرتمندی آنان بود.
از خاطرات اتحاد و همدلی
بچهها در زمان اسارت تعریف کنید؟
روزهای اسارت، روزهای سختی برای
بچهها بود. همه برای رهایی از آن شرایط روزشماری میکردند. در یکی از روزهای
اسارت، عدهای وارد اردوگاه شدند که به زبان ایران سخن میگفتند. شنیدن صدای هم
وطن در آن شرایط دشوار بسیار شیرین بود.
به همه اعلام شده بود که این افراد
برای نجات اسرا آمدهاند. این افراد وارد اتاق صوت شدند و صدای یکی از آن ها از
بلندگوهای اردوگاه پخش شد که گفت «به نام خلق، من مهدی ابریشم چی هستم و برای نجات
شما آمدهام»
مهدی ابریشم چی کی بود؟
معاون منافقان خلق بود. در همان
لحظه اول بچهها متوجه شدند که این فرد خائن بوده و باهدف فریب افکار اسرا به
اردوگاه آمده است. ناگهان همه به طور یک نواخت با هر وسیلهای که در دست
داشتند، بلندگوها را شکستند. و با فریاد «مرگ بر منافق» خشم خود را اعلام کردند.
تاسوعا و عاشورای حسینی را
چگونه عزاداری میکردید؟
آنجا خواندن قرآن، دعا، روزه و
عزاداری کاملاً ممنوع بود اما برای آقامون حسین (ع) سر از پا نمیشناختیم و با
نقشههای قبلی، زمینه عزاداری را فراهم میکردیم. به گونهای که فرمانده ارشد ما
به بهانه انتقال دستورات عراقیها ما را دور هم جمع میکرد و سپس زمان و ساعت
عزاداری را که اصولاً آخر شب بود را اعلام میکرد.
واکنش عراقیها نسبت به
این عزاداری چه بود؟
عراقیها اصولاً متوجه این حرکت
خودجوش نمیشدند. شب تاسوعای حسینی بود و طبق نقشههای انجامشده، قرار بر این شد
که بعد از آخرین آمارگیری عراقیها، عزاداری ما آغاز شود.
عراقیها در شبانهروز پنج بار
آمارگیری میکردند و آخرین آمارگیری آنها نیز ساعت هشت شب بود. دو نفر از بچهها
را نگهبان گذاشته بودیم تا در صورت ورود عراقیها اطلاع دهند. عشق
به امام حسین آن قدر زیاد بود که یکی از نگهبانان متوجه ورود سرباز عراقی نشد.
سرباز عراقی از پشت پنجره به سینه زدن و نالههای بچهها نگاه میکرد. جرات نمیکرد درب را باز کند اما از این حرکت مبهوت
مانده بود. ناگهان متوجه اشکهایش شدیم. سرش را برگرداند و هقهق زنان گفت «ادامه
بدید جاسم خبر ندارد.»
پس عراقیها هیچوقت از
عزاداری شما اطلاعی نیافتند؟
چرا. شب عاشورا، آنقدر غرق در
عزاداری امام حسین (ع) شدیم که متوجه سروصداهایمان نشدیم. سربازان عراقی چندین بار
اخطار دادند اما کسی گوش نمیکرد. و حرفشان این بود که «امام حسین را ما کشتیم،
آدم کشته که عزاداری شما را نمیبیند.»
خلاصه اینکه بچهها را شکنجه زیادی
دادند تا مداح و نوحهخوان را معرفی کنند اما هیچکدام از ما حرفی نزدیم و تنها
شکنجه را تحمل کردیم.
شکنجهها بیشتر از چه نوعی
بود؟
شکنجههای مختلف روحی و جسمی
دادند. فقط به دنبال بهانه بودند که با چوب باتون و شلنگ به جان بچهها بیفتند. حوضی پر از فاضلاب و آب کثیف بود. برخی مواقع مانند
شکنجه در شب عاشورا میگفتن با دست آب این حوض را تخلیه کنید و یا با استفاده از
ظرف های پنج کیلویی، بیش از صدها کیلو خاک را جابجا کنید. تنبیه
برای همه بود و تشویقی که هیچوقت در کار نبود. اما در هیچ مواردی بچهها وحدتشکنی
نمیکردند.
باوجود این شکنجهها آیا
حرکات انقلابی را هم انجام میدادید؟
بله زیاد. یکی از این حرکتها زمان
فوت امام خمینی (ره) بود. این امام بزرگوار در بین بچهها به بابابزرگ معروف بود.
چون تنها با رمزنگاری میتوانستیم در مورد ایشان با یکدیگر صحبت کنیم. سال ۱۳۶۸ بود که از طریق بلند گوهای سفارت و تلویزیون خبر فوت
امام را شنیدیم. بچهها بیقراری میکردند.
ساعت هشت و نیم شده بود و سربازان
عراقی برای استحمام، دستشویی و دیگر امورات درب را باز کردند. ناگهان همه اسرا
دست جمعی به داخل حیاط ریخته و به نوحهسرایی پرداختند.
فکر این حرکت انقلابی به ذهن دشمن
نمیرسید و کاری نیز از دستشان برنمیآمد. آن روز ساعتها در کنار شکنجههای
سربازان عراقی به عزای امام نشستیم.
خبر آزادی خود را چطور
شنیدید؟
در اردوگاه پیچیده بود که قرار است
هزار نفر اسیر ایرانی با اسرای عراقی تبادل شوند. همه بهگونهای خود را آماده
رفتن کردند اما ماهها گذشت و خبری از آزادی نشد. برای رسیدن به آزادی ما را تشنهتر
میکردند. در یکی از شبها متوجه شدیم که به ما لباس جدید میدهند
و این نشاندهنده آزادی بود. احساس خوشحالی بچهها قابل وصف نیست.
در اولین ورود به خاک
ایران بعد از ماهها چه احساسی داشتید؟
روز بسیار شیرینی بود. تصور برگشت
را نداشتیم. ساعت سه شب ماشینها را آوردند و ما را برای انتقال به ایران سوار
کردند. در طول مسیر قطرهای آب ندادند. بالاخره به لب مرز قصر شیرین رسیدیم.
خودروهای ایرانی را که دیدیم بال و پر درآوردیم.
بوی وطن به مشام میخورد. بچهها
بعد از ورود به خاک ایران فقط بر خاک بوسه میزدند.
حضور مادرانی که برای جستوجوی
فرزندانشان آمده بودند خاطره آزادی ما را تلخ کرد. چرا که درد فراق بسیار سنگین و
برای ما که خود نیز ماهها در اسارت بود کاملاً قابلدرک بود.
آیا در زمان آزادی از
اوضاع سیاسی و اجتماعی ایران اطلاع داشتید؟
بله. در طول اسارت از طریق مختلف
اوضاع سیاسی و روز ایران را رصد میکردیم. حتی با استفاده از رادیویی که از سرباز عراقی برداشته
بودیم، بهطور مخفیانه خطبههای نماز جمعه خوزستان را گوش میکردیم.
حرف شما با جوانان امروزی
چیست؟
جوانان در راه امام و ولایت حرکت
کنند. افراد زیادی برای این انقلاب شهید شدهاند و عدهای هم شکنجههای زیادی را
متحمل شدند بنابراین باید در راستای حفظ خون شهیدان، از این انقلاب دفاع کنند.
امروزه بهترین امنیت نظامی را
داریم و باید قدر این نعمتها را بدانیم.
منبع : خبرگزاری مهر