شخصيت ها / شهدا / احمد جعفرنژادبالاجورشری / متن / خاطره / صحبت همسنگرهای شهید احمد جعفرنژاد
بسم رب الشهداء وصدیقین
تهیه متن از نوار صوتی
صحبت همسنگرهای شهید
احمد جعفرنژاد
مرتضی طلایی:
سلام براحمد شهیدمان واین فرد خستگی ناپذیر کسی
که شاید مهمترین هدفش شهادت بود آنطور که من می شناسمش از آغاز سربازی در دوران
آموزشی بود که ما با هم آشنا شدیم در حین فوتبال در زمین پادگان و بعد از آموزش
تقسیم شدیم که در قطار همدیگر را پیدا کردیم با یک برادر دیگه ای که اون هم اهل
شمال بود سه نفر بودیم که بعد ایشان هم به ما اضافه شدن شدیم چهار نفر از همان
اولش که رفتیم به خط در صحبت های معمولی که می کردیم کلا مشخص بود که هر کدام از
ما به قول معروف مسابقه بود بین کدام یکی لیاقت این رو داریم که به شهادت برسیم
ولی دوتا از برادرها لیاقتش رو داشتن که به شهادت برسن ولی ما لیاقتش رو نداریم یک
مدتی بعداز اینکه از پادگان قزوین خارج شدیم آمدیم اهواز و بعد از آن هم به منطقه
فرسیه بودیم و بعد از آن هم من و احمد و بقیه با آقا رضا چهارنفری توی یک سنگر
بودیم اون برادرمون هم که قبل از احمد شهید شد اسمش ربانی بود که خود احمد بود که
باهاش به بیمارستان رفت بعد از فرسیه رفتیم به حمله طراح بود که ما در فرسیه من و
احمد بودیم که در حمله طراح ما کار ایضایی می کردیم در فرسیه من خودم مرتضی رضا و
احمد بعد از اون ما رفتیم همین محلی که الان هستیم در حمله کرخه کور شرکت کردیم تو اونجا احمد کمک آر پی جی زن بود اون
برادرمون که ربانی بود قبل از این توی طراح شهید شد من و احمد هم یک وظیفه دیگری
به عهده داشتیم تو همین جمعی که بودیم احمد کمک کرد و بیل زد و با دیگر برادرها یک
مهدیه ساختن که بتونن نماز جماعتی بخونن و دعای کمیل و دعای توسل بخوانند همگیشون
به خصوص احمد هر وقت که دفتر خاطرات می نوشتن چون اون هر روز یک چیزی می نوشت صحبت
می شد از اینور اونور همیشه آرزوش این بود که خدا اون رو به فیض شهادت نائل بکنه و
خداوند بی نصیبش نگذاشت و همانطور که می دونید به آرزوش رسید و تنها چیزی که من از
شما می خوام شاید مهمترین چیزی که خودش هم در وصیتنامه اش خواست که براش آنچنان
گریه و زاری نکنید چون شهید با مرده خیلی فرق می کنه شهید یک هدفی داشته اون هدف
رو پیگیری کرده و بهش رسیده و الان منتظر ماست که اگر ما هم لیاقتش رو داشته باشیم
بهش بپیوندیم و به نظر من همانطور که خودش
گفته جایز نیست براش گریه کردن باید راهش و یادش گرامی بماند ولی گریه و آه و ناله
هیچ چیز صحیحی نمی تونه باشه ما باید راهش رو ادامه بدیم همانطور که همه بچه ها
وقتی که یک چنین حالتی پیش می آید یکی از دوستانشون یا یکی از سربازهای اسلام شهید
می شوند پایدارتر می شوند در راهشان فکر می کنند این خونی که به زمین ریخته شده
نباید هدر برود و هدر هم ان شالله نخواهد رفت
جلال حق پرست:
بسم الله الرحمن الرحیم ولاتحسبن الذین قتلو
گمان نبرید
این آیه شریفه یکی از آیه هایی است که برادر
شهیدمون احمد جعفرنژاد در وصیتنامه شون قید کردن واین آیه رو فکر می کنم تمام
شهیدان درراه خدا جهاد کرده و آنهایی که عاشق شهادت هستن قبول دارن برادر شهیدمون
احمد جعفرنژاد یکی از سربازان خوب اسلام استقامتی که داشت من کمتر در کسی
دیدم.خیلی کار می کرد وایشون رو از موقعی که در طراح بودیم و برای حمله کرخه کور
آماده می شدیم ایشون رو شناختم بنده جلال حق پرست که خاک زیر پای شهیدان انقلاب
ایشون در حمله کرخه کور واقعا اینجوری که من دیدمشون خیلی کار می کردن با
برادرصفحات که ایشون بعدا توضیح میدهند سخن کوتاه کنیم درمورد حمله بستان صحبت
کنیم برادرمون علیرضا صادقی فرمانده دسته ایشون روز8-9-60 قراربود که با برادرامون
برن به طرف بستان و در حمله ای که قرار بود بشه شرکت کنن که با13نفر از برادرها
حرکت کردن که اون موقع هم احمد باهشاون نبود با چند نفر دیگه بودن و همون شب که
برگشتن ما خیلی خوشحال شدیم برادرها می دونستن که روز بعد 9-9-60 باشه برادرمون
صادقی قصد عزیمت به جبهه بستان رو کردن که برادرهای دیگه داوطلب بودند خیلی داوطلب
داشتیم منتها برادر صادقی می گفتن که چون اینجا لازمه یعنی تو جبهه کرخه کور لازمه
افراد باشن که دشمن از اینور نفوذ نکنه به خاطر همین یه خورده بحث شد که فقط چند
نفر را می خواست با خودش ببره که قرعه بنام احمد و من و دوتای دیگه از برادرها
افتاد و خود شهید صادقی تقریبا ساعت 10 بود که حرکت کردیم از جبهه کرخه کور به طرف جبهه بستان درراه که
بنزین زدیم رسیدیم به خط اول برادر صادقی دیده بانی کردن بعد از اون دیدیم که
برادرهای پاسدار برای پیشروی و یک خیزی یه
تکی می خواستن بزنن که دشمن رو بیشتر محاصره کنن وضربه محکمی بزنن که دشمن نتونه
مقاومت بیشتری بکنه بعد برادر صادقی دستور دادن و ما از خدامون بود که این دستور
رو بدن گفتن بچه ها حرکت کنیم به طرف این برادرهایی که دارن میرن ناهار رو خوردیم
وبرادرمون احمد خیلی جنب و جوش داشتن و شوق زیادی داشتن که زودتر حرکت کنیم و فکر
کنم در این جیب خشابشون هم که یک دوربین بود و همیشه همراهشون بود گذاشته بود ولی
من نمیدونستم یکی از برادرامون که شهید شدن حسن یوسفیان بهشون گفتن یک مقدار غذا
بردار بذار تو جیب خشابت گفت جا ندارم من متوجه نشدم که مثلا تو جیبش دوربین هست
در هرصورت حرکت کردیم دنبال برادرها برادر احمد جعفرنژاد ایشون آرپی جی داشتن بعد
وسطهای راه برادر صادقی گفتن که آرپی جی
را تو بگیر و کلاش رادادن به احمد تا رسیدیم اونجا 100نفر بودیم که حرکت کردیم به
طرف دشمن یعنی لحظه حمله از اونجا آغاز شد که پشت یک جاده که نسبتا بلند بود از
اونجا که بلند شدیم یعنی درلحظه درگیری بود که برادرامون ستونی حرکت می کردیم
گذشته از اونها چندتا از برادرها بودن که جلوتراز ما بودن حرکت کردیم یه مقدار
رفتیم جلو رسیدیم به یک خاکریزی که دوتانک اونجا بود ما پشت اون جا گرفتیم و
تیراندازی شروع شد و بدی که داشت ما آرپی جی 3تا بیشتر نداشتیم بعد دشمن متوجه شد
و سر اون خاکریز رو زیاد می زد بعد ما تو اون قسمتی که بودیم حدود20نفر بودیم پشت
اون خاکریز که هی کمتر می شدیم 9نفر بعد 6نفر بعد موقع برگشت به دنبال برادرامون
ما مونده بودیم اونجا چون سر کانال و خاکریز رو زیاد می زدن و ما نمی تونستیم
برگردیم تو همین هین یکی از برادرهای پاسدار از تو کانال می گفت برادرها برادرها
کمک کنید چون این برادرها جلو بودن و دشمن حمله کرده بود و زخمی شده بود برادر
صادقی ایشون رو از کانال کشید بیرون و رو خطی که بودیم خوابوند موقع بازگشت ما
خیلی بی احتیاطی کردیم نفر نداشتیم که احتیاط باشه چون داشتیم برمی گشتیم چون لازم
ندیده بودیم ولی اشتباه کردیم بعد چون این برادر زخمی رو می خواستیم ببریم طول
کشید یعنی پشت اون خاکریز بودیم از زمانیکه برادرهای دیگه برگشته بودن عقب نیم
ساعت گذشته بود یعنی پشت اون خاکریز ما نیم ساعت معطل شدیم در همین هین که ما
داشتیم می آمدیم عقب برادرمون صادقی گفتن که خشاب ها رو پر کنید که موقع بازگشت
تیراندازی کنیم برگردیم خشابها رو که داشتیم پر می کردیم برگشتم عقب رو نگاه کردم
که صدایی شنیدم که اومدن اومدن برگشتم نگاه کردم دیدم از پشت همون خاکریزی که ما تیراندازی می
کردیم در حدود5،6 نفر از عراقی های نامرد اومدن بالا تا نیم تنه معلوم بودن یکیشون
هم از پشت خاکریز اومده بود این ور جلوی خاکریز که به سمت ما تیراندازی می کرد ما
شروع کریدم تیراندازی در اون لحظه بردار حسن یوسفیان را دیدم که داشت تیراندازی می
کرد و دور وبرش هم زیاد تیر می خورد ولی احمد و دیگر برادرها رو نمی دیدم یعنی
جوری که ما دراز کشیدیم.دوتا برادر پاسدار جلومون بودن برای بازگشت که جلویی سالم
بود و عقبی زخمی.پشت اونها برادر صادقی بود بعد یکی از برادرهای شهیدمون حاج قربان
محمدشاهی بعد من بودم پشت من هم حسن یوسفیان بود بعد از اون هم شهید احمد
جعفرنژاد.که فکر کنم اولین لحظه درگیری احمد رو زده بودن چون احمد نفر اول از ستون
بود که با عراقی ها رودرو بود و نزدیکتر .من داشتم تیراندازی می کردم که دیدم حسن
یوسفیان افتاده و تکون نمی خوره رفتم کنارش دیدم صادقی هم تکون نمی خوره دیگه
ناامید شدم گفتم موندم فایده نداره این جا نه می تونم ببرمشون عقب.نه اینکه می
تونم اینجا وایسم نه می تونم مقاومت کنم در هر صورت یکی از برادرها که زنده بود
حاج قربان محمدشاهی بود که می گفت اومدن دارن میان بعد من گفتم پاشو بریم و پریدم
تو کانل منتظر محمدشاهی شدم که بیاد دیدم نیومد و خودم برگشتم برادرمون شهید احمد
جعفرنژاد مقام بالایی دراون دنیا دارن این ها اون جور که من دیدم در مهدیه ای که
ساخته بودن برادر احمد جعفرنژاد خیلی کمک و تلاش کرد برای ساختن مهدیه در کرخه کور
یک موقع هایی صحبت می کردیم با برادر صادقی درباره نماز روزه شد.که احمد می گفت من
تا حالا روزه و نماز قضاءندارم که واسه ما واقعا عجیب بود که چنین شخصیتی مومن در
کنار ما بود چون برای ما سقیل بود همچین چیزی رو برای خودمون نمی تونستیم تصور
کنیم. ایشون رو که دیدیم واقعا خوشمون اومد از چنین دیانت و تقوایی خدا ان شاالله
در آن دنیا اجر بزرگی نصیبشون کنه برای خانواده شهید آیه ای بخوانم که خداوند می
فرماید الذین ادا اصابت بمصیبته قالو انالله وانا الیه راجعون وقتی مصیبتی به شما
وارد شد.....
چون مسئولیت هر مسلمان اینه که با سختیها و
مصائب مقاومت کنه باید ما به خاطر اینکه ما عزیزی رو از دست دادیم ولی به خاطر خدا
ما باید این عزیزان رو،جانمون مالمون را درراه خدا بدهیم خود شهید احمد جعفرنژاد
در وصیتنامه اش نوشته که ما حاضریم جان و مالمون رو بدیم که دادن.از این بالاتر
فکر نکنم چیزی باشه من به خانواده شهید و به خودمون حتی چون من اونجا هم سر قبرشون
می گفتم گریه نکنم و خود من هم دلم می سوخت و گریه ام می گرفت خدا این صبر رو به
ما بده که این برادرمون که شهید شدند و از دستشون دادیم ولی باز می دونیم که تو
اون دنیا جاشون خوبه باز ناراحتیم خدا به ما صبر بده خدا برادرشهیدرو نگه داره
برای خانواده اش خدا به هممون صبر بده ان شاالله
رضا رضایی:
بسم الله الرحمن الرحیم بسم رب الشهدا و
الصدیقین
حرف هایی که می خواستم بزنم برادرها گفتن ولی از
جایی می گم که با شهیدآشنا شدم ما با شهید احمد در پادگان قزوین روزی که قرار بود
تقسیم بشیم هر کسی به یک واحدی بیوفته آشنا شدیم اولین بار تعداد9نفر داوطلب
خواستن برای گروهان جانبازان الله گفته بودن کار این گروهان چریکیه و شرط اصلیش هم
اینکه اونهایی که ایمان دارن و واقعا مسلمان هستن بیان خودشون رو داوطلب کنن همین
بود که با شهید نشسته بودیم کنارهم صحبت می کردیم راجع به سپاه گفتیم که گفته امام
این بود که اگر سپاه نبود کشور هم نبود.وتصدیق می کرد این حرف رو .ومخصوصا در جبهه
وقتی بحث می کردیم خودمون این چیزهارو به عینیت دیده بودیم اخلاق شهید خیلی به
خصوص بود البته اون موقع نمی تونستیم درک کنیم همه چیزشون رو برنامه بود.تو سنگر
همیشه می گفتند نظم و ترتیب و نظافت باید باشد.به موقع مسواک می زد لباس ها رو
خودش می شست.اون اوایل همیشه صبح زود من بیدار می شدم برای نماز و برادرها رو
بیدار می کردم ولی این اواخر کمی سست شده بودم و احمد بیدار میشد و همه را برای
نماز بیدار می کرد و به من میگفت چی شده تو که اینطوری نبودی و زود بیدار میشدی و
ماهارو بیدار می کردی.از دست من ناراحت بود می گفت سیگار چیه می کشی نکش. در جبهه
فرسیه بود که برادر مرتضی طلایی و برادر شهید علیرضا ربانی ومن رضا رضایی بودیم که
برادر ربانی در جبهه طراح براثر ترکش خمپاره شهید شد. که من و احمد و ربانی کنارهم
بودیم که خمپاره در چند متری بین ما سه تا خوردش که ایشون با زیرپیراهن بود که
ربانی رو بردند بیمارستان که شهید ربانی در بیمارستان شهید شد اون موقع من سست شده
بودم و حالت یاس به من دست داده واحمد به من دلداری می داد و می گفت مگر راه همه
ما این نیست و آرزوی ما مگر این نیست که ایشون به آروزشون رسید بعدا اون روزی که
برای درگیری عازم می شدند شهید صادقی به من گفت تو میایی من گفتم آره برادرمون
جلال و شهید محمدشاهی بودند قرار بود من برم که برادر حق پرست اصرار کرد گفت که من
بروم من فکر نمی کردم که درگیری باشه گفتم شاید می خواهند بروند از جبهه های آزاد
شده دیدن کنند بعدش شنیدم که وسایل و
تجهیزات وآرپی جی می خوان ببرن که شهید احمد جعفرنژاد آرپی جی زن بود اون موقع آرچی
جی رو برداشت و رفت من ناراحت شدم رفتم تو سنگر نشستم که اونجا شهید احمد که تو
ماشین نشسته بودند صدا زد رضا من رفتم رضا من رفتم من از این دلخور بودم که نمی
تونم همراهشون برم بلند نشدم جوابشون رو بدم فکر هم نمی کردم که به اینجا برسه و
نتونم واقعا جواب خداحافظیشون رو بدم برادر ایشون که تو آمبولانس بودیم گفتن
خداحافظی نکرده من هم لیاقت نداشتم که باهاشون خداحافظی کنم ولی ایشون که تو قطار
داشتیم می رفتیم به من گفت خانواده را
آماده کردم از هر لحاظ ومن هم رفته بودم مشهد براشون عطرآورده بودم که می گفتن
شهید باید بوی خوبی بده وقتی به سوی خدا میره وامیدوارم که به خانواده شان صبر بده
و ناراحتی نکنن که اونها هم دراونجا از اینکه شما ناراحتین ناراحت بشن وسلام
محمدعلی صفحات: حدودچهارماه با احمد دوست بوده
من واقعا این رو از صمیم قلب میگم که لیاقت این
رو که درمورد این شهید یعنی احمد جعفرنژاد را صحبت کنم ندارم ولی واقعا حیفه اگر
آدم چیزی درمورد مقام اینها بدونه و نخواد بگه درمورد اینکه خوب ما میدونیم هر
چیزی درنظر خدا دارای یک نظم خاصی به قول معروف مو رو از ماست کشیده میشه می دونیم
که شهیدهم مقام های مختلفی داره مثلا درجبهه هم کسی هست که با شلیک خمپاره داره
راه میره یا غذاشو بگیره یا هر مسئله دیگه ای ترکش می خوره و شهید میشه یه موقع هم
هست که نفر هم داوطلبانه و میدونه به جایی میره که بازگشتی درش نیست وراه میوفته و
میره خوب این دوتا واقعا فرق میکنه با هم وایده آل ترین نوع شهادت همونیه که آدم
بدونه به راهی میره که بازگشت نمیکنه درست همون روزی که برادر احمد جعفرنژاد با
چندتا دیگه از برادرامون رفتن من اونجا نبودم اون روز ولی این رو میدونم که همه
اونهایی که رفتن به صورت داوطلبانه رفتن واون راه چون هنوز درگیری اونجا ادامه
داشت راهی نبود که امید بازگشت بهش باشه وواقعا این مقام هم در نظر خدا و هم در
نظر مردم الان به قول امام مردم الهی شدن این مقام کوچکی نیست که مثلا بدست هرکسی
بیاید اگر ما لیاقت داشتیم الان باید در بغل اونها می ماندیم و این روز برادر احمد
جعفرنژاد و بقیه دوستان با اینکه می دونستن میرن و برنمی گردن این راه رو انتخاب
کردن و به راهی رفتن که به لقاءالله برسن که رسیدن ان شاالله بازگشت می کنم به این
آیه ازقرآن که خواندم و ماباید برای خودمون گریه کنیم واقعا آنها راهی رو رفتن که
خودشون می خواستن وبه آرزوشون رسیدن وناراحت شدم به خاطر اینکه اون روز اونجا
نبودم واگرهم بودم این استحقاق و لیاقت رو نداشتم که برم وخدا ان شاالله به
خانواده برادرشون وزن برادرشون صبر بده انشاالله ایشون از اینها راضی بود همانطور
که در وصیتنامه شون نوشته