سردار شهید حمید هاشمی به روایت خانواده و دوستان بر گرفته از کتاب نوجوان پنجاه ساله
سه‌شنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۷ ساعت ۰۷:۳۰
از لحاظ روحیات، دانش آموزی بسیار پرتلاش و در عین حال کم توقع بود. هیچ انتظاری از کسی نداشت. بعضی وقت ها به شوخی می گفتم: حمید جان، زحمت بکش و رخت خوابت را بیاور همین جا و تو مدرسه بخواب! همیشه با لبخند می گفت: ای بابا، ان شاء الله که این کارها فقط برای رضای خداست. عملا در زندگی اش دیدم که برای رضای خدا کار می کند.

راوی: یکی از دوستان شهید و حمید ملکی و حمید جباری

حمید بعد از فرار از مدرسه درش را به نحو دیگری ادامه داد و با پیروزی انقلاب دوباره به مدرسه بازگشت. حمید در دبیرستان، یکی از دانش آموزان ممتاز رشته ی علوم تجربی بود. در دوران تحصیل رتبه اش همیشه بین نفرات اول تا سوم بود. از لحاظ هوشی در سطح بالایی بود.

برخی شاگرد ممتازها بودند که به جز درس به موضوع دیگری فکر نمی کردند. حمید اما این گونه نبود. در دبیرستان به شدت احساس مسئولیت می کرد. بخصوص در مسائل سیاسی و اجتماعی، نسبت به مسائلی که دور و برش میدید انسان بی تفاوتی نبود. او به فکر مملکت خودش بود. دغدغه اش فقط انقلاب بود و اخبار و روزنامه ها را همیشه مطالعه می کرد. مدتی که گذشت درس در اولویت بعدی او قرار گرفت. هر چند همیشه درسش خوب بود.

چند ماه پس از شروع سال تحصیلی حمید در انجمن اسلامی مسئولیت گرفت. مسئول روابط عمومی شد و مدام با نهادها در ارتباط بود.

واقعا خستگی ناپذیر بود و شب و روز نداشت. هر وقت میرفتم مدرسه، میدیدم که توی انجمن یا دفتر بسیج مدرسه است. می خواهم بگویم که مدرسه واقعا خانه ی اول حمید شده بود. 

از لحاظ روحیات، دانش آموزی بسیار پرتلاش و در عین حال کم توقع بود. هیچ انتظاری از کسی نداشت. بعضی وقت ها به شوخی می گفتم: حمید جان، زحمت بکش و رخت خوابت را بیاور همین جا و تو مدرسه بخواب! همیشه با لبخند می گفت: ای بابا، ان شاء الله که این کارها فقط برای رضای خداست. عملا در زندگی اش دیدم که برای رضای خدا کار می کند.

* * *

حمید هاشمی در سال ۱۳۵۹ وارد دبیرستان امام خمینی (ره) شد، از او بزرگ تر بودم و قبل از او آنجا درس می خواندم. من مسئول انجمن اسلامی دبیرستان بودم. بعد از امتحانات بود و نزدیک می شدیم به دهه ی فجر. یک روز داشتم با بچه ها صحبت می کردم که دیدیم یک پسر قد کوتاه و بچه سال آمد و گفت: شما آقای ملکی هستین؟

گفتم: بله! گفت اگه میشه، اجازه بدید جشنی که قراره تو ساختمان علوم اسلامی برگزار بشه، من مسئولیتش رو به عهده بگیرم!

من آن پسر را نمی شناختم، توی دلم خندیدم و تعجب کردم: با خودم گفتم: آخه مگه میشه؟ چون حمید خیلی سنش پایین بود (پانزده ساله بود) و قد کوتاهی داشت. ولی احساس کردم یک نیروی درونی زیادی در چهره اش وجود دارد. بالاخره قبول کردم که مسئول برگزاری جشن ۲۲ بهمن تو ساختمان علوم اسلامی باشد.

تقریبا دو روز مانده بود به دهه ی فجر، حمید آمد پیش من و دعوت کرد بروم ساختمان علوم اسلامی را بازدید کنم. وقتی که وارد ساختمان شدم، چشمانم از تعجب باز ماند! دیدم که واقعا انقلاب بزرگی راه انداخته! از بچه های مدرسه استفاده کرده و تیم درست کرده بود. با بچه ها پول جمع کرده بودند تا وسایل جشن بخرند. گروه سرود تشکیل داده بود! خلاصه جشن آماده کرده بود ..

آن موقع فهمیدم که حمید بچه نیست! حمید واقعا با این کارش ثابت کرد که خیلی بزرگ است و لیاقت بیشتر از اینها را دارد. لذا حمید از بدو ورود خودش را نشان داد و به پیشنهاد خودش، چند ماه بعد وارد انجمن شد و مسئولیت گرفت. از همان موقع به نحوهی مدیریت و رهبری حمید علاقه مند شدم.

از آن روز به بعد ما حمید را یکی از اعضای فعال بسیج و انجمن مدرسه می دانستیم و از نظراتش استفاده می کردیم تا اینکه من از مدرسه فارغ التحصیل شدم. حمید هاشمی مسئول انجمن اسلامی دبیرستان شد و در مدرسه فعالیت و کارهای جدی داشتند. |

* * *

آغاز کار حمید در انجمن اسلامی دبیرستان امام خمینی (ره) مصادف بود با شروع جنگ تحمیلی، هر دو هم رشته بودیم و سال اول در کنار هم در یک میز مینشستیم. آن چیزی که باعث شد من و حمید با هم باشیم، دو وجه مشترک بود. اول اینکه حمید فردی مذهبی بود و در خانواده ی مذهبی بزرگ شده بود. دوم: خیلی به انقلاب و کارهای فرهنگی و اجتماعی علاقه داشت.

اینها من و حمید را به هم نزدیک کرد. در آن سالها انقلاب اسلامی جوان بود و دانش آموزان دبیرستانی مسائل سیاسی را پیگیری می کردند. خیلی ها هم که عضو گروهک ها می شدند، در دبیرستان امام ثبت نام می کردند.

از طرفی گروه های ضد انقلابی فعالیت های سیاسی و اجتماعی و فرهنگی به طور مخفیانه و آشکار داشتند و تبلیغ می کردند تا افراد بیایند در گروه آنها عضو شوند. دبیرستان های همدان هر کدام ویژگی خاصی داشتند؛ مثلا، برخی بیشتر به درس یا چیزهای دیگر اهمیت می دادند. اما دبیرستان امام کاملا با آنها متفاوت بود. آنجا کاملا سیاسی بود و طبیعی بود در آنجا فعالیتهای مخفیانه هم صورت بگیرد.

یعنی می توان گفت بیشترین موافقان نظام جمهوری اسلامی و بچه های جبهه در دبیرستان امام بودند و بیشترین مخالفان نظام جمهوری اسلامی هم در دبیرستان امام حضور داشتند. و این تبلیغ گروهک ها، کار حمید و بچه های انجمن اسلامی را سخت کرده بود.

ولی بچه های بسیج و انجمن اسلامی دبیرستان، قوی ترین افراد سیاسی بودند و آنجا پاتوق گروه های سیاسی بود، از طرفی بعد از پیروزی انقلاب بچه ها رشد سیاسی عجیبی داشتند و خیلی ها از همان دوران نوجوانی در گروه های سیاسی عضو بودند.

یادم هست یکی از همکلاسی ها خواهرش عضو مجاهدین خلق و دامادشان رهبر گروه مجاهدین خلق همدان بود. آن ایام در کلاس ما، بچه ها در گروه شده بودند. بچه های مذهبی و انقلابی که سردسته ی ما حمید بود و تعداد ما نسبتا کم بود. در مقابل آنهایی که در گروهكها عضو بودند و واقعا از بچه های انجمن اسلامی بیشتر و قوی تر بودند.

طوری شد که یکی از افراد گروهک مجاهدین خلق، شهید حسین اجاقی را که جثه ی کوچک و ریزی داشت، در کلاس کتک زد. بعد از آن شهید حسن اجاقی و چند نفر از بچه ها با هم رفتند دوره ورزشهای رزمی. بعد از چند ماه آمدند و درس بزرگی به آن ضد انقلابها دادند که دیگر به کسی چپ نگاه نکنند.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده