شهيد در راهپيمائي با بچه ها شرکت مي کرد و دلش مي خواست انقلاب اسلامي پيروز شود هميشه در مراسم تظاهرات بر عليه رژيم خائن شاهنشاهي شرکت مي کرد ...

بسم الله الرحمن الرحيم

متن زندگي نامه برادر شهيد عليرضا ثابت ؛

" من المومنين رجال صدقوا ما عاهدوالله عليه فمنهم من قض نحبه و منهم من ينتظرو ما بدلو تبديلا ." با درود به حضرت مهدي عجل الله تعالي فرجه الشريف و با سلام بر اولياء و انبياء و امامان مسلمين و درود بر مستضعفين جهان و سلام بر رهبر کبير انقلاب چند کلمه اي از زندگي نامه عليرضا ثابت را آغاز مي کنم  متولد 1/5/1343او بچه اي بود که از کودکي مهر خدا بر دلش بود و از سن 7 سالگي در رنج و زحمت بسر مي برد هنگام کودکي که به مدرسه مي رفت ساعاتي که تعطيل بود هرگز در خانه نمي نشست در دکاني شاگردي مي کرد صبح زود به مدرسه مي رفت و عشق مي کرد تا هر چه زودتر ديپلم خود را بگيرد تا هم به پدر و مادر خود خدمت کند و موجب سرافرازي آنها باشد و هم بتواند به جامعه و کشور خود خدمت کند در هنگام تابستان که دبستان آنها بسته مي شد او خودش را در دکان پسر عمويش سرگرم مي کرد تا هم زندگي خودش را تامين کند و هم مشغول به کار باشد. و بچه اي بود که هرگز ؟؟؟ کسي نمي رفت و دلش مي خواست که با زور و زحمت و بازوي خود زحمت بکشد حتي خرج مدرسه اش را خود بپردازد و به دست بياورد هر سال که به مدرسه مي رفت با معدل خوب قبول مي شد هر سال مثل  اينکه دنيا را هب اوداده بودند هرگز آزار و اذيتش به کسي نمي رسيد در سن 13 سالگي که به اجتماع بزرگ وارد شد دلش مي خواست که زندگي اش را خودش رو به راه کند . به همين ترتيب هنگامي که مدرسه تعطيل بود با پدرش با مزد ناچيز به کارگري مي پرداخت تا اينکه براي اولين مدرسه اش پس انداز کند و خرج مدرسه اش را به دست بياورد چون خانواده اش فقير بودند  . پدرش و مادرش با زحمت مي خواستند او را به راهي خوب برسانند، با وجود اينکه کوچک بود دلش مي خواست در مساجد به مردم کمک کند و هميشه قلبش با خدا نزديک بود و در سن 12 سالگي بود که نماز مي خواند و مسجد مي رفت و پشت سر امام جماعت به نماز مي پرداخت تا اينکه در سن 14 سالگي که دوره راهنمائي را تمام کرده پا به هنرستان گذاشت تا در رشته برق ديپلم بگيرد او در سال اول هنرستان در رشته برق مهارت پيدا کرد و هميشه کنجکاو بود و وسائل برق براي خانواده اش درست مي کرد و بلافاصله تا از مدرسه مي آمد به مسجد مي رفت تا نمازش را بخواند و بعد به صرف غذا مي پرداخت ، دوست داشت در مسجد به مردم بينوا کمک کند هميشه با امام جماعت مسجد مشورت مي کرد و گرفتاري خود را بر طرف مي نمود تا اينکه در سال 1358 که انقلاب اسلامي شروع شد او سال اول هنرستان خود را گرفت و با معدل 16 قبول شد . شهيد در راهپيمائي با بچه ها شرکت مي کرد و دلش مي خواست انقلاب اسلامي پيروز شود هميشه در مراسم تظاهرات بر عليه رژيم خائن شاهنشاهي شرکت مي کرد تا اينکه انقلاب شکوهمند اسلامي به پيروزي رسيد او بيشتر و بيشتر خوشحال گرديد و با دين و آئين با خدا بيشتر آشنا گرديد شب با دوستانش در مسجد کشيک مي دادند و براي سربلندي از انقلاب خودشان مسجد را سنگر کرده بودند و شب تا صبح را در آنجا مي گذراند تا اينکه اول مدرسه فرا رسيد و براي سال دوم هنرستان ثبت نام کرد او راهش خيلي دور بود هر روز صبح زود بلند مي شد و هر چه زودتر خود را به هنرستان مي رساند با هر رنج و سختي که بود سال دوم هم قبول شد .

جنگ شروع شده بود.

 او براي اينکه به جبهه برود در بسيج کازرون ثبت نام کرد و با زبان روزه آموزش ديد بعد از آموزش چون مي خواست به مدرسه برود به جبهه نرفت تا اينکه در سال 1361 در هنگام مدرسه درس را کنار گذاشت و امتحان نداد و به آموزش جهرم رفت تا اينکه مادرش نفهمد و به جبهه برود و بعد از دو ماه آموزش سه ماه به جبهه رفت و بازگشت و در شهريورماه امتحان داد و قبول شد.

زمانی که به خون نیاز داشتند بلافاصله يا از طرف مدرسه يا مسجد يا بيمارستان خون اهدا مي کرد. به اندازه ای این کار را تکرار کرد تا اینکه از طرف سازمان انتقال خون تهران براي او جايزه فرستادند.

بعد از چند ماهي در طرح لبيک يا خميني ثبت نام کرد تا اینکه به کردستان عزيمت نمود در کردستان چند ماهي به خدمت پرداخت او به مدت 6 ماه در شهرهاي مهاباد و بوکان بود که چند بار برنامه هايش مي آمد و ما را خوشحال مي کرد تا اينکه بعد از 6 ماه به کازرون آمد و براي تمام کردن سال آخرش ثبت نام کرد.

 به مدرسه رفت تا اينکه ديپلم گرفت و در کنکور شرکت کرد ولي تقدیرش در دانشگاهی دیگر رقم خورده بود. به همين دليل دفترچه آماده به خدمت خود گرفت و براي سربازي آماده شد او مي گفت حق گردن من است . که خدمت کنم چون بايد براي پاسداري از خون شهدا و پاسداري از کشورم به رهبري امام خميني به جبهه بروم و با کفار مبارزه کنم تا اينکه براي آموزش او را به خرم آباد فرستادند پس از مدت سه ماه آموزش به او مرخصي دادند و بعد از آن به جبهه اعزام شد .

پس از 35 روز که در جبهه بود با ترکش خمپاره به شهادت رسيد و در تاريخ 15/4/1364 ميان شور و شوقي بي حد و حساب مشتي مردم خدا جو به خاک سپرده شد . شهيد بچه اي بود که از کودکي زحمتکش و دلش مي خواست که بتواند خرج خود و خانواده اش را تامين کند و هميشه در قلب با خدا بود دوست داشت غير از نماز خودش نمازهاي ديگر مانند نماز  شب بخواند و با خداي خود راز و نياز کند او هميشه با خداي خود حرف مي زد و هميشه آمرزش و طلب بخشش از خدا مي کرد و هميشه در مسجد به تلاوت قرآن  مي پرداخت و بعد از هر نماز چند آيه اي از قرآن مي خواند  و هميشه از خدا سعادتمندي خودش را مي خواست . هميشه با قومان و خويشان رفت و آمد زياد مي کرد دلش مي خواست هميشه قومان و خويشاوندانش دور هم جمع شوند و هميشه با مستضعفين در تماس باشد و بيشتر با آنها در تماس بود که وضعشان مانند خانواده خودش بود از مغروري و تکبري بدش مي آمد و هميشه خودش را در قلب همه  جا داده بود اين را بگويم که هرگز اذيتش به کسي نمي رسيد هدفش راه خود بود تا اينکه به هدف خود رسيد  و در راه خدا شهيد شد . حتي خودش هميشه در تشيع جنازه شهدا شرکت مي کرد دوست داشت که دستش به جنازه شهيد برسد در هر شب جمعه به آقاي سيد محمد و يا بهشت زهرا مي رفت و بر سر قبر شهيدان فاتحه مي خواند  . در نامه هايش که از جبهه براي مادرش مي نوشت مي گفت : مادر ناراحت نباش هر چه خواست خدا باشد مي شود اگر خدا نخواهد و عمرم سر نباشد مي آيم ، اگر عمرم سر بود ديگر بر نمي گردم و روز آخر که به مرخصي آمده بود مي خواست برود با چشم اشکبار به همه خداحافظي کرد و به همه گفت مرا حلال کنيد چون مي دانست مي خواهد به الله بپيوندد زماني که در کردستان بود براي بچه ها نوحه مي خواند و آنها جواب مي دادند به همين منظور در نوار هم براي ما خوانده و جا گذاشته است.

 روحش شاد و يادش گرامي باد و يادش هميشه جاويد .



منبع: مرکز اسناد ایثارگران


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده