سه‌شنبه, ۱۴ تير ۱۳۹۰ ساعت ۰۰:۰۰
نويد شاهد: بعد از چند ماه بالاخره پدرم منطقه ما را پيدا كرد و برايمان يك هفته مرخصي گرفت تا ما را به تهران برگردادند تا اهواز آمديم و سه تايي نقشه اي ريختيم و از دست پدر فرار كرده و خود را به قطار رسانديم....

نويد شاهد/ روز قبل از اعزام بود، برادري دارم كه از خودم بزرگ تر است. همواره مرا نصيحت مي كرد كه درس بخوان و به حرف پدر و مادر گوش كن تو نبايد به فكر جبهه باشي هنوز خيلي زود است.
فهميدم كه مي خواهد به جبهه برود. ولي او نمي دانست من پيش از او تصميم گرفته ام و گوشم پر بود از اين حرفها، يك پسر عمو داشتم كه او هم مي خواست به جبهه برود اما هيچ كدام از نقشه و كاري كه ديگري مي خواهد انجام دهد خبر نداشت.
هنگام اعزام سوار ماشين شدم، ديدم برادرم و پسر عمويم هم سوار شده اند. پسر عمويم كف ماشين دراز كشيده بود و برادرم عقب ماشين، پايين صندلي. آن ها تا مرا ديدند تعجب كردند و گفتند تو چطور آمدي؟ گفتم همان طوري كه شما آمده ايد.
.برادر و پسر عمويم خيلي سعي كردند مرا باز گردانند اما موفق نشدند و سرانجام سه نفري به جبهه رفتيم.

حالا سه نفري از ترس اينكه مبادا نگذارند از خانه برگرديم، مرخصي نمي رفتيم و اين باعث نگراني خانواده هايمان شده بود.
تا اينكه پدرم بعد از مدتي راه افتاد بود تا ما را پيدا كند و بالاخره منطقه ما را پيدا كرد و برايمان يك هفته مرخصي گرفت و ما هم تا اهواز آمديم.

بازهم نقشه اي ريختيم و از دست پدر فرار كرده و خود را به قطار رسانديم.
پدرم وقتي فهميد كه ديگر خيلي دير شده بود...
به نقل از: «محسن ساري، لشكر 57 حضرت ابوالفضل، گردان مالك اشتر، تير بارچي»
انتهاي گزارش/ن
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده