روایتی خواندنی از دختر گرامی شهید «ذکریا فرهمند پاچه کناری» در سالروز شهادتش می خوانید؛
با نگاه به چهره معصومانه و خسته مادرم بغض امانم نداد گفتم ای خدا چه حکمتی است که هر چه بلا توی دنیاست باید برای ما پیش آید ؟ مگر چه گناهی مرتکب شدیم که تقاصش را باید پس بدهیم . عمویم دستی روی سرم کشید در حالیکه اشک توی چشمهایش حلقه زده بود و غرور مردانه اش اجازه گریه کردن را نمی داد گفت اینها همه حکمت خداست کفر نگو...