رجبعلی گلوند

رجبعلی گلوند
داستان

زمهریر اسارت / داستان به اسارت در آمدن آزاده پرافتخار علی گلوند(1)

نگاهی به دوروبرم انداختم. بچه های گردان را دیدم که در اطراف من افتاده بودند؛ دمر، طاق باز ، با چشمان بسته ،انگارکه سالهاست خوابیده اند . نگاه دقیق تربه آنها انداختم روی سرشان جای گلوله بود . همه شهید شده بودند و من با جسمی بی جان و بی رمق در کنار یارانی که تا چند ساعت پیش زنده بودند ، افتاده بودم...
طراحی و تولید: ایران سامانه