برگی از خاطرات شهید «بابالله کریمی»؛
«خنده از لبهایش دور نمیشد. وقتی از در خانه رفت بیرون سعی میکرد برنگردد که دلش با دیدن مادر بلرزد، اما سر پیچ کوچهٔ بعدی نیم نگاهی کرد و بر جان من و مادرم آتش زد ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «بابالله کریمی» است که تقدیم حضورتان میشود.