برگی از خاطرات؛
«بعدازظهر بود و زنگ آخر و آن هم امتحان ریاضی. خانم معلم برگههای امتحانی را پخش کرده بود و دانشآموزان هم مشغول نوشتن امتحان بودند که یکدفعه صدای بوقهای طولانی ماشین فضا را پر کرد صدای بوق، بوق ماشینها سکوت کلاس را بههم زد بعضی از بچهها با هیجان از جایشان بلند شدند و گفتند عروس میبرند ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات «صغری بهرامی» است که تقدیم حضورتان میشود.