کتاب «اَمانِ مردم» روایتی خواندنی از زندگی‌نامه سردار شهید «محمود امان اللهی» به قلم «رحیم مخدومی» است که به کوشش «نشرشاهد» منتشر شده است. خاطره‌ خواندنی از زبان «تیمسار احمد دادبین» را که در این کتاب آمده است، می‌خوانیم.

دست من و دامان تو

نویدشاهد: موقع نماز جماعت هر وقت روحانی نبود، محمود را می‌فرستادیم جلو. قبول نمی‌کرد، ولی ما با یک صلوات امامت را می‌گذاشتیم گردنش. به قنوت نماز که می‌رسید، دیگر فراموش می‌کرد عده‌ای پشت سرش اقتدا کرده‌اند. هم طول قنوتش، هم حال قنوتش خیلی منحصر به فرد بود. جور دیگری با خدا حرف می‌زد.

در قرائت دعا هم همین طور بود. هیچ کس طاقت همراهی با او را نداشت.

در سردشت من، او و سرهنگ مهرپویان، سه نفری رفتیم مسجد نماز بخوانیم. او را فرستادیم جلو. بعد از نماز، دعا را شروع کرد. وقتی می‌رفت تو حال خودش، سرش را تکان می‌داد و دعا می‌خواند. آن وقت دیگر هیچ کس جلودارش نبود. این بار هم وقتی شروع کرد به سر تکان دادن، به مهرپویان گفتم بسم الله! شروع شد. می‌دانستیم دو ساعتی خواهد خواند. کمی که نشستیم، من زدم روی پای مهرپویان و گفتم: پاشو. این حالا حالا مشغول است.

ما رفتیم. یکی دو ساعت بعد دیدیم آمد. می‌خندید. گفت: «که این طور! در تعجب بودم که چرا این بار هی از پشت نمی‌زنید که بگویید بابا بسّه. زودتر تمومش کن!

یک بار همسر شهید آبشناسان به من گفت: «به آقای امان‌اللهی بگو بیاید منزل ما دعا بخواند.»

گفتم: گویا خبرنداری او چگونه دعا می‌خواند؟!

گفت: «چرا. مخصوصاً می‌خواهم او بخواند. هر چقدر هم می‌خواهد طولش بدهد.»

به محمود گفتم و به اتفاق هم رفتیم. قسمت مردها من بودم و او و دو پسر شهید آبشناسان. قسمت خانم‌ها، ده پانزده نفری از اقوام و همسایه ها آمده بودند. محمود شروع کرد به خواندن. فقط نیم ساعت مقدمه خواند. بعد کتاب را باز کرد. تازه خیالمان راحت شده بود که، کتاب را بست و بازهم شروع کرد به روضه خوانی. کمی بعد نوحه خواند و ما سه نفر را بلند کرد برای سینه زنی.

من نمی‌توانستم او را تنها بگذارم و بروم. مجبور بودم تا آخرش بنشینم. چون مهمان بودم. وقتی دعا تمام شد، نشان به آن نشان که در قسمت خانم‌ها فقط همسر شهید آبشناسان مانده بود!

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده