قرآن در دوران اسارت، در سینهام جای گرفت
به گزارش نوید شاهد همدان، یعقوب وهابی از آزادگان دوران دفاع مقدس که چهار سال از عمر خود را در بند اسارت گذراند و با تکیه بر خدا و توانمندیهای خود، تهدید را به فرصت تبدیل و از روزهای سخت اسارت برای خود دانشگاهی ساخت تا به دشمنان بعثی نشان دهد جوان ایرانی در هر زمان و مکان به فکر اعتلای خود و موقعیت کشور خود است، مخاطبان عزیز را به خواندن خاطرات این آزاده موفق دعوت میکنیم.
نوید شاهد_ در چه تاریخی به جبهه اعزام شدید؟
یعقوب وهابی: در تاریخ ۲۴ فروردین ماه ۱۳۶۵ هنگامی که ۱۴ ساله بودم به همراه یک گردان که متشکّل از دوستان و همرزمانم از شهرستان بهار همدان در قالب کاروان راهیان کربلا "پنجمین راهیان کربلا" از همدان به جبهه اعزام شدیم و به تیپ مسلم بن عقیل کرمانشاه ملحق و منطقه گیلان غرب (چم امام حسن) نخستین مقری بود که ما مستقر شدیم و پس از مدتی به ایلام رفته و مابین شهر مهران و صالح آباد نزدیک به شهر مهران ماندیم و تا قبل از اسارت همان جا مشغول آموزش بودیم.
نوید شاهد_ نحوه اسارت خود را بفرمائید؟
وهابی: حدود ۳۵ روز بود که در منطقه بودیم، بعد از عملیات والفجر ۸ که منجر به آزادسازی فاو توسط رزمندگان اسلام شده بود، عراق در پی شکست هایش در فاو به فکر انتقام بود، از این رو در منطقه مهران اقدام به عملیات کرد که در پی آن مهران به تصرف نیروهای بعثی درآمد، در آن روزها خط مقدم منطقه مهران در دست نیروهای ارتش بود که ما به عنوان نیروی کمکی به یاری برادران ارتشی شتافتیم، در شب ۲۷ اردیبهشت ماه ۱۳۶۵ که عراق دست به تهاجمی گسترده در مهران زده بود، گردان ما را با چند کمپرسی به خط مقدم اعزام کردند. دم دمای صبح بود هوا تازه داشت روشن میشد که تانکهای عراقی داشتند به طرف ما میآمدند و بعد از دو روز درگیری شدید ۲۷ و ۲۸ اردیبهشت توانستند شهر مهران را به تصرف خود درآورند. بسیاری از رزمندگان و دوستان ما در این عملیات زخمی و شهید شدند و تعداد زیادی نیز به اسارت دشمن درآمدند و من هم از ناحیه هر دو پا و دست راستم مجروح شدم.
نوید شاهد_ در مرحله اول اسارت چه اتفاقاتی افتاد؟
وهابی: وقتی تانکهای عراقی به پشت خاکریزهای ما نزدیک شدند مثل تگرگ شدید گلوله میبارید، اکثر بچههای ما مجروح شده بودند هنگامی که نیروهای عراقی ما را اسیر کردند با دستان بسته سوار بر کامیونهای ایفا به پشت خط خودشان منتقل کردند، ابتدا گمان میکردیم که فقط ما چند نفر هستیم که اسیر شدیم، ولی وقتی سایر اسرا را هم پیش ما آوردند دیدیم که حدود ۳۰۰ الی ۴۰۰ نفری میشویم که در آن عملیات اسیر شده ایم، در آن لحظه خبرنگاران و فیلمبرداران عراقی مشغول تهیه خبر و گزارش بودند. ما هم با دستها و پشمانی بسته منتظر بودیم تا ببینیم چه اتفاقی قرار است بیفتد. بعد به دستور یکی از فرماندهان عراقی، من و سایر اسرای مجروح را جدا کرده و به بیمارستانهای الرشید و تموز عراق بردند در بیمارستان اصلا به مجروحین رسیدگی نمیشد حتی هر روز مجروحان را کتک میزدند تا اینکه بعد از چند روز از بیمارستان ما را به کمپ ۹ بردند و به سایر دوستانمان ملحق شدیم. ۲۷ اردیبهشت ۶۵ تلخترین روز عمر من محسوب میشود، زیرا نخستین روز اسارت ما بود. لازم به ذکر است که شهر مهران در نهم تیرماه در عملیات کربلای ۱ توسط رزمندگان اسلام آزاد شد و وقتی ما این خبر را از تلویزیون عراق شنیدیم بسیار خوشحال شدیم البته گوینده خبر عراق اعلام کرد که نیروهای ما از شهر مهران عقب نشینی تاکتیکی کردند.
نوید شاهد_ در ابتدای اسارت به کجا منتقل شدید؟
وهابی: در ابتدا چند روزی در بیمارستان بودم سپس ما را به کمپ ۹ یکی از اردوگاههای شهر رومادیه بردند. (رمادیه مرکز استان الانبار میباشد که یکی از بزرگترین استانهای عراق از نظر وسعت بوده و به سه کشور عربستان، اردن و سوریه منتهی میشود و استانی سنی نشین که بخاطر فاصله زیادش با مرزهای ایران، بیشترین اردوگاههای اسرا در آنجا ساخته شده بود.) نزدیک به دو سال در آنجا بودم و سپس به مدت دو سال و نیم هم در کمپ ۷ رمادیه دوران اسارت را گذراندیم.
نوید شاهد_ از روزهای اول اسارت بفرمائید چطور بر شما گذشت؟
وهابی: در روزهای اول اسارت بخاطر مجروحیت زیادی که داشتم نمیتوانستم راه بروم و پای راستم هم بر اثر اصابت تیر مستقیم از دو طرف سوراخ شده بود و هر چه آب میخوردم از این دو قسمت که سوراخ شده بود به صورت چرک و خون خارج میشد به ویژه صبحها که از خواب بیدار میشدم دیشداشه ام به این دو ناحیه میچسبید و وقتی که میخواستم دیشداشه را جدا کنم دوباره خون جاری میشد از طرفی آزار و اذیتهای بعثی ها، کمبود آب و غذا، سخت گیریهای بی جا، زندگی را برایمان خیلی سخت کرده بود و از طرفی نزدیک به هشت ماه بود که عراق ما را به صورت مفقود نگه داشته و به صلیب سرخ نشان نداده بود و کسی از حال و روز ما خبر نداشت تا اینکه بالاخره ما را به صلیب سرخ جهانی نشان دادند و نام ما در دفتر صلیب سرخ ثبت شد و به هر کدام از ما شماره اسارت دادند (شماره صلیب من ۱۱۰۵۴ بود یعنی تا آن زمان من ۱۱ هزار و پنجاه و چهارمین اسیر در عراق بودم) و سپس با ارسال نامه توسط صلیب سرخ، خانوادهها از سلامتی و زنده بودن ما مطلع شدند و پس از آن تقریبا هر دو ماه یک روز صلیب سرخ به اردوگاه ما میآمد و به ما نامه سفید و خالی میداد و ما نامه مینوشتیم و دوباره تحویل صلیب سرخ میدادیم تا نامههای ما را به ایران تحویل داده و جواب نامههای ما را از طرف خانواده هایمان برایمان بیاورد. همچنین عراقیها سالی یکبار یک عکس و آن هم به صورت دسته جمعی از ما میگرفتند تا برای خانواده هایمان ارسال کنیم. اوضاع کمپ ۹ همانند سایر اردوگاهها از لحاظ تغذیه و امکانات رفاهی بسیار وخیم بود هر روز به هر نفر ۳ قرص نان (که شبیه نان ساندوییچ بود و عراقیها به آن سمّون میگفتند که اغلب یا از داخل خمیر بود و یا از بیرون سوخته) داده میشد، آب هم به صورت سهمیهای بود و از لحاظ بهداشتی شرایط به شدت بحرانی بود به طوری که اغلب اسرا از بیماریهای پوستی مثل گال رنج میبردند و اسرایی که زخمی هم بودند بیش از سایرین در معرض انواع و اقسام بیماریها قرار داشتند. میشود گفت خیلی از وقت ما در صف حمام و یا دستشویی میگذشت، چون تعداد نفرات ما زیاد، اما تعداد دوشهای حمام و یا دستشویی کم بود.
نوید شاهد_ چهار سال و نیم اسارت یا به طور دقیقتر (۵۱ ماه و ۸ روز) شما چگونه گذشت؟ در این ایام به چه کاری مشغول بودید؟
وهابی: از آنجایی که در هنگام اعزام به جبهه کلاس سوم راهنمایی بودم، عشق و علاقه زیادی به درس و تحصیل داشتم و عطش آموختن در جانم زبانه میکشید. از اینرو کتابهایی که صلیب سرخ برای اسرا آورده بود را مطالعه میکردم به طوری که بعد از چندماه به زبان عربی مسلط شدم و اخبار و روزنامههای عربی را به خوبی ترجمه میکردم علاوه بر آن در رشتههای ورزشی مانند پینگ پنگ، فوتبال، والیبال و کلاسهای فرهنگی که مخفیانه توسط اساتید و بزرگان برگزار میشد شرکت میکردم به طوری که در زمینه نهج البلاغه، قرآن و خطاطی مهارت زیادی آموختم و خیلی از سورههای قرآن را حفظ کردم و این آشنایی با زبان و ادبیات عرب، قرآن و نهج البلاغه زمینهای شد که بعد از آزادی، سریع بتوانم مدارج علمی را طی کنم و از سوم راهنمایی تا مقطع کارشناسی ارشد را با یاری خداوند منّان با موفقیت پشت سر گذارم.
نوید شاهد_ چگونه در جریان آزادی اسرا قرار گرفتید؟
وهابی: دو سال بعد از آتش بس هنوز اسرا آزاد نشده بودند، البته قطعنامه ۵۹۸ از سوی دو کشور پذیرفته شده بود، اما بندهای آن که شامل عقب نشینی به مرزهای بین المللی و آزادی اسرا و اذعان و اعتراف به حاکمیت ایران بر اروند رود (شط العرب) طبق قرار داد ۱۹۷۵ الجزایر و سایر بندهای آن هنوز اجرایی نشده بود تا اینکه به قول معروف عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد، صدام به کویت حمله کرد و مشغول غارت این کشور شد، و از طرفی میخواست خیالش از طرف ایران راحت باشد و به این حالت نه جنگ و نه صلح پایان دهد؛ لذا پس از حمله صدام به کویت ما تشنه خبر بودیم و اخبار را به شدت پیگیری میکردیم و هر روز که در حیاط اردوگاه قدم میزدیم نزدیک سیم خاردارهایی که دور تا دور اردوگاه را فراگرفته بود و در وسط آن تیر برقهایی بود که در بالای آنها بلندگوهایی نصب شده بود و اخبار رادیو توسط عراقیها از آن بلندگوها پخش میشد جمع میشدیم تا از اوضاع و اخبار دقیقا مطلع شویم، در یکی از روزها اخبار صبحگاهی اعلام کرد که راس ساعت ۱۰ صدام رییس جمهور عراق به صورت زنده میخواهد پیامی را به مسئولین و ملت ایران بفرستد و چون این خبر تازه بود و چنین پیامی سابقه نداشت به دنبال این خبر همه بچهها راس ساعت مقرر در کنار سیم خاردارهایی که بلندگو در وسط آن قرار داشت جمع شده و منتظر صحبتهای صدام شدیم. هنوز پس از گذشت حدود ۳۰ سال آن پیام صداّم در گوشم تداعی میشود که اینگونه شروع کرد. (و لَقد تَحقّقت کلّ ما اردتموه ایّها السیّدین علی خامنهای و علی اکبر هاشمی رفسنجانی) یعنی آقایان سید علی خامنهای و علی اکبر هاشمی رفسنجانی هر آنچه که شما دوست داشتید و میخواستید محقق شد و به آن رسیدید و بعد اعلام کرد (نحن نقبل سیادة ایران علی شط العرب) که اولا: ما حاکمیت ایران نسبت به اروند رود یا همان شط العرب را طبق قرار داد ۱۹۷۵ الجزایر قبول داریم (از آنجایی که رودهای دجله و فرات از کوههای ترکیه سرچشمه میگیرند و پس از گذر از ترکیه و سوریه در داخل عراق در شهر القرنه به هم میپیوندد و اروند رود یا همان شط العرب را به وجود میآورد شهرهای بصره و فاو عراق و نیز شهرهای خرمشهر و آبادان و خسرو آباد و اروند کنار ایران از جمله بندرهای مهم این آبراه هستند و در نهایت اروند رود به خلیج فارس منتهی و به آن میریزد)، صدام معتقد بود همه اروند رود متعلق به عراق است و به همین بهانه به کشور ما حمله کرده بود و در مقابل چشم خبرنگاران، قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر را که خودش امضاء کرده بود را پاره و آن را باطل اعلام کرده و به همین بهانههای واهی هشت سال جنگ خانمان سوز را به دو ملت و کشور ایران و عراق تحمیل کرد. البته در قراداد الجزایر مرز آبی دو کشور عمیقترین نقطه رودخانه یا به تعبیری دیگر خط القعر رودخانه که به زبان انگلیسی خط تالوگ گفته میشود معین شده بود. بند دوم پیام صدام این بود که: ما با عقب نشینی خود به مرزهای بین المللی باز میگردیم. چون هنوز مقداری از خاک پاک کشورمان در اشغال بعثیها بود و سوم این که: ما مبادله جامع و کامل اسرا را قبول داریم و از روز چهارشنبه مبادله اسرا را شروع خواهیم کرد. به دنبال این خبر شور و شوق عجیبی در اردوگاه به پا شد و همه بچهها سر از پا نمیشناختند و منتظر بازگشت به ایران عزیزمان بودند. تا این که روز موعود فرا رسید و بچهها به ترتیب اردوگاه آزاد میشدند. عصر روزی که نوبت آزادی اردوگاه ما بود دیگر سوت داخل باش نزدند و گفتند همه در حیاط اردوگاه باشید تا نمایندگان صلیب سرخ تشریفات مبادله و آزادی شما رافراهم نمایند. آن شب قرار بود شام به ما سیب زمینی آب پز بدهند. موقع عصر که سیب زمینی را در حیاط اردوگاه بین بچهها تقسیم میکردند بچهها از خوشحالی تمام همه آنها را به سر و صورت هم میزدند، زیرا بعد از چندین سال بود که دیگر درها به رویمان بسته نمیشد و هوای آزاد و تاریکی شب و ستارهها را از نزدیک میدیدم شاید برای کسانی که آن شرایط را درک نکرده اند باور کردنی نباشد که عزیزان آزاده ما نزدیک به ده سال شب و ستارههای آن را ندیده باشند؛ لذا بعد از انجام تشریفات ثبت نام توسط نمایندگان صلیب سرخ جهت بازگشت به ایران، ساعت ۲۳ و ۳۰ دقیقه شب بر اتوبوسها سوار شدیم و از اردوگاه حرکت کردیم و حوالی ظهر اول شهریورماه به مرز خسروی رسیدیم. موقع عبور از اسلام آباد یکی از دوستانم که سوم راهنمایی همکلاس هم بودیم به نام کمال ابراهیمی در آنجا مشغول خدمت سربازی بود. وقتی اتوبوس ما را دید سریع خودش را به اتوبوس رساند و از روی لاستیکهای اتوبوس خودش را بالا کشید و از شیشه سرش را داخل اتوبوس کرد و سراغ من را از دوستانم گرفت که آنها گفتند عقب اتوبوس نشسته برو از شیشههای عقبی نگاه کن، بعد ایشان آمد و از روی لاستیکهای عقب اتوبوس و درست رو به روی من، از خود من، سراغ من را میگرفت، البته سرعت اتوبوسها آنقدر کم بود که پیاده میشد از آن سریعتر رفت. وقتی من را دید نشناخت و مدام میپرسید وهابی کدامیک از شماهاست؟ وقتی خودم را معرفی کردم خودش را با زور به داخل اتوبوس انداخت و بعد از دیده بوسی از همان جا خدمت را رها و برای رساندن خبر سلامتی من به بهار رفته بود، مدت سه روز در ماهیدشت کرمانشاه در قرنطینه بودیم و بعد از آن به اسدآباد همدان رسیدیم ناهار را در سپاه اسدآباد خوردیم و نماز جماعت را در آنجا خواندیم و به طرف همدان حرکت کردیم، نزدیک صدا و سیمای همدان که داشتیم میآمدیم راننده رادیو اتوبوس را روشن کرد و اخبار ساعت ۱۶ استان داشت پخش میشد. ابتدا گوینده خبر گفت: شنوندگان عزیز اسامی آزادگانی که امروز همدان وارد میشوند را اعلام میکنم که من اسم خودم را از رادیو همدان در داخل اتوبوس شنیدم. بعد به گلزار شهدای همدان در باغ بهشت رفتیم و برای شادی روح دوستان شهیدمان فاتحهای خواندیم. سپس ما را به سالن اجتماعات سپاه همدان آوردند. در آن جا مراسم استقبال بسیار جالبی از ما به عمل آمد و بعد با چندین ماشین به حدی که طول مسیر ما تا روستا پر از ماشینهای سبک و سنگین و مملوّ از جمعیت بود، ما را تا روستایمان مشایعت کردند.
نوید شاهد_ پس از بازگشت از اسارت به چه شغلی مشغول شدید؟
وهابی: پس از بازگشت به ایران، به ادامه تحصیل پرداختم. ابتدا سوم راهنمایی را دوباره امتحان دادم و قبول شدم سپس چهار سال دبیرستان را به صورت ترمی به اتمام رساندم و در خرداد ۷۲ دیپلم فرهنگ و ادب که همان ادبیات و علوم انسانی است اخذ نمودم و به دلیل تقویت زبان عربی در دوران اسارت، در رشته کارشناسی زبان و ادبیات عرب دانشگاه علامه طباطبایی تهران پذیرفته شدم و در مدت سه سال و نیم موفق به اخذ لیسانس شدم و پس از بازنشستگی نیز در رشتهی کاشناسی ارشد مترجمی زبان عربی در دانشگاه بوعلی سینای همدان دوره روزانه با رتبه یک پذیرفته و سپس فارغ التحصیل شدم.
نوید شاهد_ بهترین خاطره شما از دوران اسارت چه بود؟
وهابی: یکی از خاطرات بسیار شیرین اسارت که هر وقت آن را در ذهن خود تداعی میکنم و به آن میبالم و افتخار میکنم این است که دو اعتراف از طرف شقیترین دشمنان ما یکی خود صدام حسین رییس جمهور عراق که در آن پیامی که به مردم ایران داشت و اعلام کرد هر آنچه که شما میخواستید و دوست داشتید همان شد و به آن رسیدید و دومی از طرف وزیر وقت امور خارجه عراق طارق عزیز بود که در مصاحبهای اعلام کرد: (قد قاوم ایران امام العالم کلّه ثمانی سنوات 《ایران در مقابل تمامی جهان به مدت هشت سال ایستادگی کرد》 این اعتراف نشان از آن دارد که تمامی دنیای کفر و الحاد و همه جهان در جنگ به حمایت از صدام و کشور عراق پرداختتند و در مقابل کشور ما تنها و فقط با تکیه به ایمان و اراده الهی و پشتوانه مردم خود توانست هشت سال با تمام توان، از تمامیت ارضی خود دفاع نماید و در مقابل دشمن سر خم نکند و این برای من و ملت عزیزم بسیار ارزشمند، و جای بسی غرور و افتخار است. صدام ملعون خود را نماینده و جلودار سران عرب میپنداشت و به آنها میگفت (نحن ندافع من بوابة شرق العرب) که ما یعنی عراق از دروازه شرق عرب به نمایندگی از شما میجنگیم؛ بنابراین آنها مجبور بودند که از هر حیث، مالی و نظامی او کمک کنند. اما در نهایت دیدیم که همین صدام چطوری جواب این خوش خدمتیهای کشورهای عربی را داد و به کشور کویت حمله کرد و میگفت که کویت استان نوزدهم عراق است. به ظهران عربستان موشک زد، ولی غافل از اینکه اراده خداوند بر آن استوار است تا ظالمان و ستمگران را به سزای اعمالشان برساند. همین کسانی که بر روی دیوارهای خرمشهر عزیز نوشته بودن (جئنا لنبقی) آمده ایم تا بمانیم پس چه شد؟ کجا رفتند. به قول یکی از رزمندگان عزیز که میگفت آمدیم، ولی نبودید.