در قسمتی از کتاب «طومار سکوت» که ناگفتههای صفرعلی عالینژاد با یک روز و ۳۶۱ روز اسارت و بعد ... در اردوگاههای بعثی است، میخوانید: «یکی از بچهها گفت اینجا یک دکتر عراقی است که به قصاب بیشتر شباهت دارد تا دکتر. اگه بیاد احتمال داره دستت را قطع کنه و به محمد گفت این سیاهی و ورم به خاطر جریان نداشتن خونه. بهتره این باند را باز کنیم و قبل از آمدن اون قصاب، ورم دستت بخوابه.»
کد خبر: ۵۷۵۴۷۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۶/۲۰
آزاده گرانقدر «سهمی» نقل میکند: «گفتیم: چرا در رفتار و عملتان تناقض دارید؟! بهخاطر عزاداری در شب عاشورا این همه شکنجه شده، زندانی کشیدهایم، حالا میگویید به زیارت امامی برویم که ما برایش عزاداری میکردیم؟!»
کد خبر: ۵۷۴۲۲۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۲۷
برادر شهیدان مومنی نقل میکند: «علی آقا گفت: خاطرتون جمع باشه. اگر پیمانی بین ما هم نبود باز من همین کار را میکردم. یکی از عللی که جنازه مطهر دو برادرم نُه سال در صحنه باقی ماند، همین عهد برادرانه بود.»
کد خبر: ۵۷۰۸۰۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۳/۳۱
برشی از کتاب «هشت بهشت»
دوست شهید «کیومرث ناصحی» نقل میکند: «با علیاصغر در مراسم تشییع شهید قنبرعلی افضلی در دروار بودیم. تیری که از دریچه سنگر وارد شد از کنار گوش همه ما رد شد و خورد به اون. اون لحظه احساس کردم نیرویی تیر رو به سمت قنبرعلی هدایت کرد. به همین خاطره که میگم شهادت لیاقت میخواهد.»
کد خبر: ۵۷۰۶۹۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۳/۲۹
در قسمتی از کتاب «خوئینی» که گذری بر زندگی و خاطرات شهید ابوالفضل خوئینی است، میخوانید:«ابوالفضل پیش از شهادتش در سفرهایی که به سیستان و بلوچستان میرفت، بخشی از برنامههایش کمک مالی و معنوی به محرومین آن مناطق بود و هرازگاهی هم جوانان محروم و نیازمند را به خانه میآورد و از آنان پذیرایی میکرد.»
کد خبر: ۵۶۷۶۲۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۲/۱۷
در قسمتی از کتاب «علی بیست بیست» که برگرفته از زندگانی شهید «علی میوهچین» است، میخوانید: «علی به دلیل اینکه برای شناسایی و آموزشها، کارهایش عملی انجام میداد همیشه لباسهایش خاکی بود و از آنجایی که تردد رزمندگان قداست خاصی داشت، بعضی بچهها برای تیمم از لباسهای خاکی علی استفاده میکردند ...»
کد خبر: ۵۶۶۳۴۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۱/۲۰
امانالله شادکام نقل میکند: «درد فراق و سنگینی دوستان شهیدم، دلم را آتش میزد و این سرودهها بیاختیار بر لبانم جاری شد: تو چه میدانی چه گذشت آن شب یلدا بر من!/ شب یلدایی که در شکل قصه اصحاب کهف.»
کد خبر: ۵۶۱۱۳۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۹/۲۹
در قسمتی از کتاب «بادیهفروش» که برگرفته از زندگانی شهید «شهید محمدعلی رجایی» است، میخوانید: «گفت مثلاً این آقا را ببین چقدر شبیه آقای رجایی است! ولی حالا او کجا دارد زندگی میکند و با چه ماشینهایی رفتوآمد میکند. این بنده خدا هم آمده سوار اتوبوس دو طبقه شده است! راننده هم حرف او را تایید کرد و کلی به رجایی یعنی به من بدوبیراه گفت ...»
کد خبر: ۵۶۰۶۴۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۹/۱۹
در قسمتی از کتاب «علی بیست بیست» که برگرفته از زندگانی شهید «علی میوهچین» است، میخوانید: «علی مطیع بیچون و چرای ولایت بود، تداوم انقلاب را فقط در پناه ولایت و تحقق دستورالعملها و رهنمودهای آن میدانست و در بحث اطاعت از فرامین رهبری با هیچکس تعارف نداشت ...»
کد خبر: ۵۵۹۴۷۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۲
در قسمتی از کتاب «ماندگاران» که مجموعه نفیس ۵۰ عکس و خاطره مرتبط با شهدای استان قزوین است، میخوانید: «شهید احمد الهیاری فرمانده گردان بود و من هم جانشین ایشان. او دقیقا فهمیده بود که این سفر، سفر آخرش است. در آرامش کامل نشسته و در حال نوشتن وصیتنامه است».
کد خبر: ۵۵۷۸۰۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۲۶
در قسمتی از کتاب «پرواز تا بینهایت» که گذری خاطرات شهید عباس بابایی است، میخوانید: «در آن شرایط از برخورد خشک شهید بابایی ناراحت شدم؛ ولی قدری که اندیشیدم؛ بر بزرگی و تقوای او آفرین گفتم، چرا که حاضر نشد حتی در مورد دوست صمیمیاش هم از اموال بیتالمال کمترین گذشتی را بنماید ...»
کد خبر: ۵۴۹۴۵۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۱/۳۰
در قسمتی از کتاب صحبت عشق که آشنایی با شهدای دانشجوی استان قزوین است، میخوانید: «میرسعید صادقی که در صحنه علم و دانش از موفقیتهای بزرگی بهرهمند بود، همواره به عنوان دانشجویی پرتلاش و کارآمد مطرح بود و گاهگاهی نیز به یاری رزمندگان در جبهههای نبرد حق علیه باطل میشتافت ...»
کد خبر: ۵۴۴۷۶۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۹/۱۶
در قسمتی از کتاب «خوئینی» که گذری بر زندگی و خاطرات شهید ابوالفضل خوئینی است، میخوانید: «در بیشتر اوقات سراغ ایشان را باید در مدارس صالحیه و سردار یا مسجد شیخالاسلام میگرفتیم و معمولا شبها به خانه نمیآمد و در کارهای مختلف فرهنگی و مبارزاتی علیه حکومت شاه شرکت میکرد ...»
کد خبر: ۵۴۲۲۷۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۰۲
در قسمتی از جلد سوم کتاب «به قول پروانه» که خاطرات شهربانو و کبری چگینی از زنان امدادگر استان قزوین است، میخوانید: «در کنار مجروحان خودی، سربازان بعثی نیازمند به پانسمان جراحت و واکسن کزاز و آنتیبیوتیک نیز وارد بیمارستانها میشدند. وقتی میخواستیم آمپول تزریق کنیم میترسیدند و اجازه نمیدادند. ما هم برای اینکه خود را تبرئه سازیم پوکه آمپول را میآوردیم و نشان میدادیم. سپس با همان زبان فارسی میگفتیم «برای سلامتی خودتان است!» تا اطمینان میکردند.»
کد خبر: ۵۴۱۰۶۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۰۶
در قسمتی از کتاب «آخرین وداع» که روایتی از خاطرات آخرین وداع ۷۲ مادر شهید با فرزندانشان است، میخوانید: «بختیار فرزند کوچکترم بود و ابراهیم پسر بزرگتر. وقتی بختیار تصمیم گرفت جبهه برود، ابراهیم هم اقدامی مشابه انجام داده بود، اما پدر اجازه نمیداد که هر دو با هم به جبههها بروندکه در نهایت قرعهکشی شد ...»
کد خبر: ۵۴۰۰۰۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۶/۲۰
حسین محمدی دوست شهید حمید احدی در کتاب "چشمهایش میخندید" میگوید: روشی که با حمید در مرتب کردن پرونده ها به کار بردیم خیلی مورد توجّه مسئول سپاه قرار گرفت و بعد از آن، سایر بخشها هم از این روش برای فایلبندی و نظم پروندهها استفاده میکردند.
کد خبر: ۵۳۹۴۸۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۶/۰۹
در قسمتی از کتاب "بچههای انقلاب" که داستان ۷ دی، قیام مردم قزوین است، میخوانید: «سرباز راننده گفت: «سرگروهبان به آنها کاری نداشته باشید آنها بچه هستند و دارند بازی میکنند، اجازه بدهید برویم؛»، اما گروهبان با عصبانیت فریاد زد: «پیاده شو خائن. لازم نیست تو مرا راهنمایی کنی. من خودم میدانم چه کار کنم.»
کد خبر: ۵۲۴۸۲۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۰/۰۷
کرامت شهدا؛
نوید شاهد - شهید «محمد میشخاصی» از جمله شهدای دفاع مقدس استان ایلام است که بهمن ماه 1364 در جبهه چنگوله به درجه رفیع شهادت رسید. همرزم شهید می گوید: «زمانی که شهید خواست از سنگرش بیرون بیاید، خمپاره ای در نزدیکی او به زمین خورد. ترکش آن به قلب شهید اصابت کرد به محض ریختن خون شهید دور از دید دشمن خون مطهر وی را در چاله ای دفن نمودیم.» چند روز از شهادت محمد نگذشته بود که از محل دفن خون شهید، یک گل لاله روییده بود.
کد خبر: ۴۹۹۳۷۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۱۱/۲۶
برشی از کتاب (۱) / حجتالاسلام «علی اصغر فضیلت»
نوید شاهد - «نزدیکیهای انقلاب شور و حال دیگری داشتم. ۱۵ سالم بود و هنوز همان چالاکی و فرزی بچگی توی وجودم بود و کمتر که نه بیشتر هم شده بود. آن وقتها شهربانی با مردم درگیر بود. گویا دستورالعملی هم آمده بود که هر کس کفش کتانی به پا دارد، دستگیرش کنند. شاید فکر میکردند هر کس کتانی دارد حتماً از آن انقلابیهای سرسخت است که مثل فرفره از دست مأمورها در میرود.»
کد خبر: ۴۹۸۷۱۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۱۱/۱۹
برشی از کتاب (1)/ همسر شهید «صلبی»:
نوید شاهد - «اسماعیل برای رفع مشکل مالی پدرش به من گفت اگه تو راضی میشوی این پول فرش رو بدیم به پدرم تا کارش راه بیفتد. من هم با جان و دل قبول کردم، اما برق چشمهای اسماعیل آن روز از زرقوبرق هزار فرش برایم شیرینتر بود.»
کد خبر: ۴۹۵۷۶۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۱۰/۲۰