نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهدا / محسن آب کار / متن / خاطره / محسن آب کار

خاطرات مادر شهید محسن آب کار

محسن آبکار در خاطراتی که مادرشان تعریف می­کند با برادرشان مجید آبکار در کارهای سیاسی قبل از انقلاب فعالیت زیادی داشتند. یادم است موقعی که در کارهایی مثل پخش اعلامیه و نوارهای امام شرکت می­کردند یک روز به من گفت مادر اگر یک موقع از طرف ساواک داخل خانه آمدند هر چه است شما جمع کن من انگار به دلم افتاده بود که آنها می­آیند. بعد از ظهر بود که ساواک به داخل خانه ریختند قبل از آن من مقداری نوار و اعلامیه در خانه داشتیم نه دلم می­آمد آتش بزنم و نه پاره کنم خلاصه از امام زمان خواستم که کمکم کند بعد انگار به دلم افتاد که اعلامیه­ها را داخل کیسه نایلونی بیاندازم و داخل چاه با یک طناب انداختم وقتی ساواک آمدند داخل خانه هیچ جیزی پیدا نکردند. محسن چون ورزشکار بود و بارها مدال طلا گرفته بود اصلا من باور نمی­کردم که شهید بشود وقتی جبهه می­رفت گفتم محسن نرو پدرت دیگر طاقت ندارد بعد از شهید شدن مجید تحملش کم شده است. گفت همان طور که بعد از شهید شدن مجید خدا به شما صبر داد بعد از شهادت من نیز خدا به شما صبر خواهد داد و اصلا نگران نباش.

سفر حج در پیش داشتم. برای برادر شهیدش مجید، حج بهجا آورده بودم. ولی نمی‏دانستم که محسن شهید شده است، یا نه؟ می‏خواستم مطمئن باشم و برایش حج بهجا آورم.

در عالم رویا دیدم که به آقا امام زمان(عج) متوسل شده‏ام و ایشان را قسم می‏دهم. در همین حال درِ حسینیه را هم باز می‏کردم تا برای روضه آماده شویم. یکدفعه دیدم محسن آمد. لباس سربازی تنش بود. گفتم: «مادر کجا بودی؟ اینقدر چشم انتظاری کشیدم!» گفت: «جبهه بودم.» از خواب بیدار شدم. گفتم: «این جواب من نشد.» دوباره به آقا امام زمان(عج) متوسل شدم. دو، سه شب بعد، دوباره در عالم خواب دیدم یک قناری به خانه‏ی ما آمد. قناری را گرفتم و بوسیدم. گفتم: «این محسن منه!» قناری از دستم پرید و رفت.

وقتی تعبیر آن را پرسیدم، گفتند: «محسن می‏آید. رفتم بنیاد شهید و سفارش کردم اگر شهید را آوردند، به من بگویید! پدرش طاقت ندارد.»