شخصيت ها / شهدا / حسن آب پر / متن / خاطره / خاطره شهید حسن آبپر
بسم الله الرحمن الرحیم
مقدمه بعد از ظهر ساعت 3- 67/6/6
آنچه امروز در گشتره این آب و خاک می گذار فراتر از آن می باشد که پای قلم چهره های توصیف آنرا سر بدواند که نوشتن در بای شجاعت و ایثار و حماسه در کارسه های حقیر کلمات کاری در مرز بلاهت است
اما این همه بار سنگین رسالت زینی حماسه آفرینان حسینی زمانه را نیز از دوش وظیفه بر نمی دارد . که این حفظ میراث آن خدا مردای است که در هزار سپیده سرخ با جوشش ار غوانی که از خمهای خویش بسیار روئی خاک را به سر فلق آمیخته و خون شب را به پای حرمت خون خورشید ریخته
باری، وقوف به ارزش میراثی از این دست که اثابت ارزشمند آن سرنوشت ملتهای محروم دیگری را در هر جای خاک رقم می زند و انسان را در نشیب و فراز حرکتی در سمت و کار ساز بخشد بهترین راه برای پیشگیری از تحریف تاریخ فراست تا قلم به دستام مزدور و مزور داخلی و خارجی بسته و خارجی بخ داخل نشسته را که به قصد مسخ فرهنگ اصیل اسلامی و اصالت فرهنگی دینی کمر بسته اند به رسوایی و روسیاهی کشاند، و آواز دیوزگی شان را در کوچه های بن بست شرق و غرب بخواند
وگرنه این است که مؤمن از یک سوراخ دوبار گزیده نمی شود؟
گرز هر جا نگاه مارهای خوشی خط و خال تاریخ (منافقان) و فرهنگ مشروط و چنین است که با ید قلم بردارید و بنویسید و آیندگان را از این غنی ترین میراث معنوی تاریخ بی بهره نگذارید آری بنویسید.
بنویسید که ابراههیمان زمان چگونه اسماعیها یشان را به قربانگاه می برند و خود این سرنوشت آنان را به تسلیم سر می سپارند.
بنویسید که مادران جوان از دست داده چگونه چهارمین فرزند خویش را تا قربانگاه به سر می گیرند و روانه رزم می کنند.
بنویسید ابوالفظل زادگان چگونه با قهقه های پر از آب لب تشنه جان می دهند
حماسه سقای کرلا حسین (ع) را به کرانه فرات جان بخشید.
در پیکر اندیشه هایاجتماعی و بازتابهای سیاسی فرهنگی تان ندیدیم.
پس قلم بردارید و رقم بزنید حدیث حماسه های خونین حسن ها و علی دوستان شیرهای قیصو ای ها، میری ها آزوغ ها مراد حاملی ها را وانگذارید حماسه اید عزیزان در خون خفته که همچون صاعقه ای بر دشمن زبون فرود می اورند یدها برو دست نوشته های شما ست که می تواند واقعیت های عظیم و ارزشمند جیهه و جنگ را به تصویر بکشند
مبادا که با سهل انگاری در انجام این وظیفه سنگین و مسئولیت خطیر در آینده ای نزدیک، موریانه های نسیان و فراموشی پیکره خاطراتی از این فرو پاشند بنوسید که مردان چهارده ساله ایی که عارفان را طریق معرفت می آموزند که آن هنگامی که خون سرخ خویش را به صحرای خون رنگ ایران می ریزند
بنویسید کخ چگونه نور عروسان تازه دامادان که عروس شهادت را در حجله های حماسه خون را به آغوش می کشند
آری بنویسید از تفنگهای سر سجاده نشسته و قامتهای به نماز ایستاده و دستهای به دعا برآمده و ملتهای در برابر خدا خم شده . بنویسید از پوتینهای به خون آلوده حسن ها و چهره های غبار گرفته و زمزمه های زلال قرآن سپیده های ظفر بنویسید از آن لحظات پیش از حمله از وداع پسر پیام داد مرد اینکه چون سمند خطر را زین می دهند شوق شهادت در آسمان چشمهایشان ستاره وار به سوسو مانند .
آری بنویسید از همه چیز و همه جای جبهه های معطر عشق و مرزهای قدسی توحید بنویسید و بگذارید همیشه در مرزعه سر سبز خاطرات شما دانه های تاریخی رشد کند که ثمره آن جز راستی و درستی نباشد بنویسید و با نوشته هایتان تشنه های معنای عالم را به سرچشمه های زلال صادقت و ایثار و عشق عرفان رهنمود گردد آری بنویسید از حسن ها و علی شهید ها...... بنویسید بچه های یکی یکی از سنگرهای گرم دشت مهران بیرون می آمدند و طول خاکریز 800 متری را برای شنا کردن تا رودخانه کنجانچم که از بغل خاکریز ما رد می شد می پیمودند، ما هم مثل دیگر رزمندگان دیگر جبهه توحید از سنگر بیرون آمده بودیم که به رودخانه برویم دیدم حسن دوان دوان می آید از خوشحالی از از پا نمی شناخت، از دور صدا می زد مژده ،مژده ،مژده وقتی پیش من رسید ، نفس نفس می زد گفتم نه ، حسن با آن شوق و عشقی که به اسلام داشت برای عملیاتی که شایع شده بود لحظه شماری می کرد بله حسن رو به آسمان کرد وگفت عملیات یکدفعه منو در بغل گرفت و بوسید گفتم چی می گی حسن عملیات کجا بابا، تو بهتر از من میدانی خلاصعه آن روز حسن سر از پا نمی شناخت ، به حسن گفتم بریم آبتنی گفت بریم آخه بعثیون از ساعت 10 تا 13 با خمپاره 60 هرروز ما را می زدند و بعد از ظهر هم همینطور و در چنین شرایطی و هوای بسیار گرم مهران هر روز آبتنی کردن عالمی داشت. بله روزها گذشت خبر عملیات در همه جای تیپ پیچیده بود، بچه ها لحظه شماری می کردند که خدایا کی حمله شروع می شود چندین روز گذشت هرروز حسن آرپی چی اش را پاک می کرد گفتم حسن بیا بریم مهران گفت : بار کن من از این وضع خسته شده ام
پس کی حمله شروع می شود مرا مورد خطاب قرار داد و گفت تو می دانی و برای من نمی گی ؟ گفتم به خدا من از تاریخ دقیق حمله خبر ندارم ولی میدانم حمله است گردان ما خط شکن است سرش را پایین انداخت و گفت پس کی حمله را شروع می کنیم، حسن عاشق عملیات بود در عملیاتهای زیاد شرکت کرده بود و در میدان رزمیده بود و چون پولادی آبدیده مرد کارزار شده بود از چهره زیبای حسن عشق به الله کاملاً هویدا بود همه حسن را دوست داشتنند چون برای همه برادری عزیز و مهربان بود بله آن روز رفتیم سنگر و چای درست کردیم ولی حسن آرام نداشت گفت شبها خواب حمله را می بیبنم دوست دارم شهید بشوم به خدا دوست دارم، و بعد دیگر چیزی نگفت پس از گذشت دو ماه از شایعه شروع عملیات ساعت 2 بعدازظهر بی سیم پی آر س شروع به صدا زدند واحد کرد چون مخابرات چی بودیم و در مرکز مخابرات تمام کدها و کشفها پیش ما بود ، گوشی را برداشتم مهدی به گوشم از قرار گاه بود رمزی را به من داد و من آنرا توی دفتر مخصوص کشف رمز رمزها را بیرون آوردم حسن هم که آرزوی چنین لحظه ای را داشت به نوک قلم من خیره شده بود از مختار به مهدی ، تمام نیروی های گردان را امشب آماده باش بدهید با تمام تجهیزات ، برای آمدن به بانروشان تمام خداحافظ
من نمی توان آن لحظه های خوشحال حسن را بر روی صفحه سفید کاغذ به رشته تحریر در بیاورم آنقدر خوشحال بود که نهایت نداشت باز مرا بوسید وهی می گفت این دفعه دیگه خدا مرا رد نمی کند حتما باید شهید بشوم .
من نامه را به فرماندهی بردم بلافاصله به تمام واحدها دستور آماده باشید وجمع کردن وسایل دادند . بیسیم ها یکی یکی به صدا در می آمد مهدی بگوشم ، مهدی شنیدم شب همان روز واحد جای گزین ما آماده تعویض ما بود تا صبح با تمام کارها رفتیم حالا دیگه لحظه های سخت وسختر می گذشت همه می پرسیدند کی حمله است ولی هر کسی چیزی می گفت : دیگر بچه های گردان حالی دیگر داشتند عکس یادگاری وصیت نامه به رفقا می کردند.
ما هم مثل بقیه رفتیم چند حلقه دفیلم از تدارکات گرفتیم وعکس یادگاری با همرزمان می گرفتیم حسن می گفت که من باید زیاد عکس بگیرم چون شهید دوست دارم شهید بشوم بله عکسهای زیادی گرفتم.
چند روزی گذشت فدا شد گردان بچه ها را جمع کرد وطی سخنرانی مفصلی برای بچه ها مژده حمله را در آیند، نزدیک به بچه ها داد وهمگی فریاد الله اکبر سرود فریادی که کوههای منطقه را در هم نوردید. بله رزمندگان عزیز چند روز دیگر عملیات داریم ، ......حسن به صورت فرمانده نگاه می کرد لبخند قشنگی روی لبهایش نقش بسته بود من به حق نگاه می کردم که خدا با چه عشقی در دل این رزمنده پشت به توست خدایا چه عاشقانی داری چه سالکهای داری در این فکر بود که یکدفعه صدای اعتراض بچه توجه مرا جلب کرد . بله فرمانده گفته بود یکی از 10روز مرخصی بچه اعتراض می کردند که چرا مرخصی ما برای عملیات آمده ایم که برای مرخصی خلاصه همه قانع شدند وفرمانده در مورد راز نگداری مسائل را با بچه ها در میان گذاشته بود حسن می گفت من بیام چه بکنم ما آمده ایم برای عملیات یا مرخصی خلاصه من حسن را قانع کرد کوله ها را بستم وصبح بر گه مرخصی بدست بسوی