به مناسبت بزرگداشت روز ارتش / خاطراتی از شهید ارتشی «علیرضا تازیکه لاملنگ»

به نذری که کردی عمل کن

مادر شهید «علیرضا تازیکه لاملنگ» نقل می‌کند: نذر کرده بودم که اگر پسرم سالم بماند و زنده بر گردد آبکش مسی به مسجد محل اهدا می‌کنم. خواب دیدم که دو زن سیاه پوش داخل حیاط ما آمدند و به من گفتند به نذری که کردی عمل کن، نام پسرت را روی آن بنویس و آن را به مسجد بده، در جواب گفتم که پسرم زنده است، اسم مرده را روی وسایل می‌نویسند. بعد از چند روز خبر شهادت پسرم را آوردند.

به گزارش نوید شاهد گلستان، شهید «علیرضا تازیکه لاملنگ» یکم آبان ماه ۱۳۴۲، در شهرستان گرگان به دنیا آمد. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. او نیز کشاورز بود. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. دوم اردیبهشت ماه ۱۳۶۷، مصادف با هشتم رمضان در سومار توسط نیرو‌های عراقی بر اثر اصابت ترکش گلوله تانک به سر، شهید شد. بعد از چند روز پیکر بی سر او در میان خیل عظیم امت حزب الله در شهرستان کردکوی روستای بالاجاده تشییع و به خاک سپرده شد.

به نذری که کردی عمل کن


مادر شهید «علیرضا تازیکه لاملنگ» نقل می‌کند: علیرضا فرزند اول خانواده، بسیار دلسوز و فردی مهربان بود و به همه کمک می‌کرد، به فکر برادر و خواهر‌های خود بود و با همسایه‌ها و همه اطرافیان مهربان بود و اصلا به خودش فکر نمی‌کرد. در طول مدت حضور در خدمت سربازی و جبهه همیشه غذا‌های خود را با همرزمانش تقسیم می‌کرد. از سن نوجوانی پا به پای ما کار می‌کرد، حتی در کار خانه کمک حال ما بود. از همان نوجوانی سر به زیر و با حجب و حیا بود، تا کلاس پنج ابتدایی درس خواند و بعد برای تأمین هزینه‌های تحصیل و زندگی برادر و خواهر‌های خود درس را رها کرد و سر کار رفت. در ایام عزاداری سیدالشهدا (ع) در ماه محرم در دسته‌های عزاداری حضوری فعال داشت. در ۱۹ سالگی برای رفتن به خدمت سربازی داوطلب شد و بعد از طی دوره آموزشی در چهل دختر عازم جبهه دفاع مقدس شد. پسرم ۲۸ ماه خدمت کرد و همیشه نامه می‌نوشت و از خود خبر می‌داد، گاهی مرخصی می‌آمد. آخرین باری که شهید به جبهه رفت خیلی عجله داشت و نگران بود از اتوبوس جا بماند، تا جایی که شهید برای خداحافظی برادران خود را هیچ وقت از خواب بیدار نمی‌کرد، ولی دفعه آخر آنها را بیدار کرد و خداحافظی نمود، چند روز بعد هشتم ماه رمضان بود که به شهادت رسید. به دلم افتاده بود که دیگر بر نمی‌گردد، در سوم ماه رمضان خواب دیدم امام خمینی به خانه ما آمده است، امام کنار درخت انجیر نشستند و رو به قبله گفتند آمده‌ام خبر شما را بگیرم. بار دیگر در خواب دیدم که در دو طرف کوچه ما عکس امام خمینی نصب کرده‌اند از آنها پرسیدم چرا این عکس‌ها را اینجا نصب کرده‌اید، گفتند باید این عکس‌ها را به این کوچه می‌آوردیم. نذر کرده بودم که اگر پسرم سالم بماند و زنده بر گردد آبکش مسی به مسجد محل اهدا می‌کنم. خواب دیدم که دو زن سیاه پوش داخل حیاط ما آمدند و به من گفتند به نذری که کردی عمل کن، نام پسرت را روی آن بنویس و آن را به مسجد بده، در جواب گفتم که پسرم زنده است، اسم مرده را روی وسایل می‌نویسند. بعد از چند روز خبر شهادت پسرم را آوردند. 
انتهای پیام/

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده