مادر شهید بزرگوار «جواد جولائیان»:
دوشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۳ ساعت ۱۳:۰۹
«قبل از رفتن به جبهه، جلوی چشمانم لباس‌های رزمش را پوشید و برای رفتن به جبهه آماده شد، لباس‌هایش به تنش بزرگ و نافرم بود. گفتم جواد جان اصلا بهت نمیاد. از رفتنش خنده‌ام گرفته بود و می‌گفتم جواد جان آخه تو را چه به جبهه، تو هنوز لباس جبهه به تنت نمی‌شود چه اصرار داری که به جبهه بروی تو هنوز کوچک هستی صبر کن تا بزرگ شوی ...» آنچه می‌خوانید ناگفته‌های مادر شهید بزرگوار «جواد جولائیان» است که در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد قزوین تقدیم حضورتان می‌شود.

از رفتن پسرم به جبهه خنده‌ام گرفته بود!

زهرا قنبرجولایی مادر شهید بزرگوار «جواد جولائیان» در گفتگو با خبرنگار  نوید شاهد استان قزوین از خودش می‌گوید: ۷۵ ساله و اصالتا قزوینی هستم. سه خواهر و یک برادر دارم. پدرم باغ‌دار و مذهبی بود. ایشان در ابتدا کفاش و سپس جهت کار کردن و تامین مخارج زندگی به عنوان کارگر به شرکت رفتند. به دلیل اینکه حجاب در مدارس رعایت نمی‌شد پدرم اجازه نداد به مدرسه بروم.

وی اضافه می‌کند: خانه‌دار بودم، ۱۶ – ۱۸ ساله بودم که با پسرخاله پدرم ازدواج کردم. عروسی ساده برگزار کردیم. مداحی دعوت کرده بودیم و از حضرت فاطمه (س) مولودی‌خوانی می‌کرد. حاصل ازدواجم یک دختر و دو پسر شد و آخرین فرزندم به نام جواد هشتم مهر ماه سال ۱۳۴۶، در شهر قزوین به دنیا آمد. از سوی بسیج به جبهه‌های نبرد حق علیه باطل رفت و به شهادت رسید.

قنبرجولایی از ویژگی‌های پسرش بیان می‌کند: پسرم آرام، دلسوز و خوش اخلاق بود. مظلوم و کم رو بود در پول گرفتن از پدر و مادرش خجالت می‌کشید روش نمی‌شد بگه به من پول بدید حتی در اعزام به جبهه هم پول نمی‌گرفت. یک بار که بی‌خبر از خانواده به جبهه رفت به محض فهمیدن به محل اعزامش رفتم و مقداری پول دادم.

این مادر شهید ادامه می‌دهد: پسرم به خانواده و حتی همسایه‌ها کمک می‌کرد، در انجام امور خانه همیشه کمک حالم بود. هر کاری ازش می‌خواستم انجام دهد، چشم می‌گفت و انجام می‌داد. برخی مواقع قبل از انجام دادن کاری به من می‌گفت مادر جان بلند نشوی جارو کنی و یا شیشه پاک کنی هر وقت خواستی بگو برایت انجام دهم. مهربان بود و بچه‌ها به ویژه خواهرزاده‌اش را دوست داشت. مدام برای خواهرزاده‌هایش خوراکی می‌گرفت، آن‌ها هم دوستش داشتند و ابراز علاقه می‌کردند. هر چیزی که خواهرش نیاز داشت برایش خرید می‌کرد.

با قد کوچکش کار‌های بزرگی انجام می‌داد!

وی اضافه می‌کند: هیئتی بود، علاقمند به مراسم‌های مذهبی بود. همیشه در مراسم‌هایی که برای اهل‌بیت (ع) برگزار می‌شد، شرکت می‌کرد؛ و به ورزش از جمله رشته فوتبال علاقمند بود. معلم‌ها دوستش داشتند و رفتار و اخلاقش را می‌پسندیدند. دوستی داشت که با هم خوب بودند خانه ما می‌آمد شام و ناهار می‌ماند با هم می‌خوابیدند. کتاب‌هایش را به جبهه می‌برد و آنجا درس می‌خواند و تا دوم متوسطه درس خواند.

قنبرجولایی با اشاره به فعالیت‌های انقلابی پسرش می‌گوید: پسرم در دوران انقلاب فعال بود. اعلامیه‌های امام (ره) را پخش می‌کرد قد کوچکی داشت، اما با همین قدش، کار‌های بزرگ و پردل و جراتی انجام می‌داد.

وی بیان می‌کند: جواد را خیلی دوست داشتم همیشه در خانه جواد جان و جواد گلم صدا می‌کردم. پسرم من را مامان جان صدا می‌کرد همدیگر را خیلی دوست داشتیم. به همین دلیل اطرافیانم جرات نمی‌کردند به من بگویند پسرت شهید شده، اما بعد از شنیدن این خبر توانستم بر خودم مسلط باشم که مورد تحسین اطرافیان قرار گرفتم و ابراز می‌کردند که مادر قوی هستم و توانستم در برابر شهادت فرزندم طاقت بیاورم و مقاوم باشم.

از رفتن پسرم به جبهه خنده‌ام گرفته بود!

این مادر شهید جولایان با اشاره به اعزام پسرش به جبهه می‌گوید: پدرش از رفتنش به جبهه راضی بود من هم حرفی نزدم. قبل از رفتن به جبهه، جلوی چشمانم لباس‌های رزمش را پوشید و برای رفتن به جبهه آماده شد، لباس‌هایش به تنش بزرگ و نافرم بود. گفتم جواد جان اصلا بهت نمیاد. بعد از گفتن این حرف شروع به درست کردن لباسش کرده و آن را اندازه تنش کرد. از رفتنش خنده‌ام گرفته بود و می‌گفتم جواد جان آخه تو را چه به جبهه، تو هنوز لباس جبهه به تنت نمی‌شود چه اصرار داری که به جبهه بروی تو هنوز کوچک هستی صبر کن تا بزرگ شوی.

وی ادامه می‌دهد: پسرم از جبهه برایم نامه می‌نوشت. مدام از حمایت و دوست داشتن رهبری می‌نوشت که گوش به فرمان ولایت‌فقیه باشید. از اسلام و انقلاب دفاع کنید. می‌روی مسجد حتما مردم را به دین اسلام تشویق کنید. شایعه‌پراکنی نکنید. در نامه‌هایش دغدغه اسلام داشت و خانواده را به انجام امور دینی سفارش می‌کرد.

پسرم خواب شهادت دیده بود!

قنبرجولایی از نحوه شنیدن خبر شهادت پسرش می‌گوید: یک روز دلم آشوب بود به همین دلیل به کوچه رفتم تا با همسایه‌ها صحبت کرده و دلم آرام شود، اما وقتی به کوچه رفتم نگاه همسایه‌ها آشوبم را دوچندان کرد. دامادمان که به خانه آمد ازش پرسیدم جوادم شهید شده؟ گفت من که ندیدم شهید شده باشد. بغض کرده بودم، اما حسم بهم می‌گفت که به شهادت رسیده است.

این مادر شهید یادآور می‌شود: پسرم چهارم تیر ماه سال ۱۳۶۶، با سمت آرپی‌جی‌زن در سردشت توسط نیرو‌های عراقی بر اثر اصابت ترکش به پا شهید شد و مزار مطهرش در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

وی خاطرنشان می‌کند: پسرم قبل از اعزام به جبهه برای دوستانش تعریف می‌کرد که خواب شهادتش را دیده است، لذا خونش در جبهه ریخته می‌شود. نحوه تشییع‌اش را هم برای آن‌ها بازگو می‌کند و از دوستانش می‌خواهد که در هنگام تشییع ذکر یا زهرا (س) بگویند و سر مزارش اسماء را بخوانند. هر آنچه گفته بود همانطور هم شد.

پوستر سالروز شهادت شهید «سلیمانی»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده