چهارشنبه, ۰۵ ارديبهشت ۱۴۰۳ ساعت ۱۴:۲۸
برادر شهید «محمود امیدوار» نقل می‌کند: «ترکش به پهلویش اصابت کرده بود. چشم‌هایش تیره و تار می‌شد اما بچه‌ها را به پیش روی و شکستن خط دعوت می‌کرد: برید جلو، با من کاری نداشته باشید. من منتظر می‌مانم تا برگردید.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محمود امیدوار» یکم مرداد ۱۳۴۲ در شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش محمد، فروشنده بود و مادرش سکینه نام داشت. دانش‌آموز چهارم متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. نوزدهم اردیبهشت ۱۳۶۱ در دارخوین بر اثر اصابت ترکش به پهلو، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای فردوس‌‏رضای زادگاهش قرار دارد.

پهلوی شکسته

غسل شهادت

این‌بار مهربان‌تر از همیشه بود. رفت حمام و غسل شهادت کرد. لباس‌هایش را مثل همیشه شست. وقتی در حال پوشیدن لباس بیرون بود، گفتم: «مادر جان! جایی می‌خوای بری؟»

گفت: «می‌رم چند تا از بچه‌ها را ببینم. دلم برای بستگان هم تنگ شده!»
به دیدار فامیل و دوستان رفت. به همه سر زده و با همه خداحافظی کرده بود. وقتی برگشت، لقمه‌ای غذا خورد. خواهر و برادر‌ها را بغل کرد و بوسید. بعد هم آمد سراغ من و دست انداخت دور گردنم و چند دقیقه‌ای بدون این که چیزی بگوید سرش را روی شانه‌ام گذاشت. بعد صورتم را بوسید.

خم شد که دستم را ببوسد، دستم را کشیدم و دوباره در آغوشش گرفتم. بغضی توی گلویش بود اما نگذاشت باز شود. رویش را برگرداند؛ ساکش را برداشت و راه افتاد. چند روزی از احوالش بی‌خبر بودیم. بعد خبر رسید، محمودم به شهادت رسیده است.

(به نقل از مادر شهید)

پهلوی شکسته

شب نوزدهم اردیبهشت بود. آقای عالمی، فرمانده سپاه، پیغام داده بود کار مهمی دارد. رفتم سپاه؛ شروع کرد به صحبت کردن و از هر دری حرف زد. حالا شب هم از نیمه گذشته بود و من منتظر بودم اصل حرفش را بزند. از همه‌جا گفت غیر از آن چه باید می‌گفت. صدای اذان که بلند شد طاقتم به آخر رسید. پرسیدم: «نمی خواهید مطلب اصلی را بگویید؟»

نگاهم کرد و گفت: «صادق‌جان! تو که در جریانی؛ جنگ است و این بار برادرت محمود...»

گفتم: «کجا؟»

گفت: «دارخوین.»

گفتم: «چطور؟»

گفت: «اصابت ترکش به پهلو.»

گفتم: «یازهرا! به حق پهلوی شکسته‌ات کمکم کن! چطور این خبر را به مادرم بدهم؟»

آقای عالمی دست‌هایش را دور گردنم انداخت و گفت: «خدا صبرتان بدهد! شما اجر بزرگی پیش خدا دارید!»

(به نقل از برادر شهید)

از خط گذشته بود

در منطقه دارخوین، بچه‌ها در حال پدافند بودند و محمود کمک آرپی‌جی‌زن که ترکش به پهلویش اصابت کرد. لشکر مشغول پیش روی بود. بچه‌ها ایستادند تا به محمود کمک کنند، اما محمود نپذیرفت. از درد دور خودش می‌پیچید. چشم‌هایش تیره و تار می‌شد، اما بچه‌ها را به پیش روی و شکستن خط دعوت می‌کرد: «برید جلو، با من کاری نداشته باشید. من منتظر می‌مانم تا برگردید.»

حالا عملیات تمام شده بود. بچه‌ها برگشته بودند، اما برای محمود نفسی نمانده بود. او زودتر از همه از خط گذشته بود!»

(به نقل از برادر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده