سه‌شنبه, ۲۲ تير ۱۴۰۰ ساعت ۱۱:۲۷
نویدشاهد- «شعله کم‌جان فانوس» یکی از داستان های «کتاب تردیدهای مین منور» زندگینامه داستانی شهید مصطفی یوسفی است که توسط جلیل امجدی نوشته شده است. در ادامه این داستان را می خوانید.

شعله کم جان فانوس

نشسته ام توی سنگر و به تیرک عمودی وسط سنگر تکیه دادم و نماز خواندن بچه ها را نگاه می‌کنم. تو هنوز نیامده‌ای و یقین دارم توی این سرمای زمستان، باز دراز به دراز کف قبر تازه کنده ات خوابیده ای و دعای سمات می‌خوانی. دل دل می کنم که بروم بیرون و وضوی مشکوکم را تجدید بکنم یا نه!
سقف سنگر کوتاه است و من هر بار که رسول با آن قد بلندش کمر از رکوع راست می‌کند، دلم می لرزد، که الان است سرش به تیرک های افقی سقف بخورد.
عراقی‌ها ساکتند و صدای خمپاره و توپی هم اگر از دورها می آید از ترس شان است. بی جهت و بی‌هدف می‌زنند که دل ما را خالی کنند. یک ساعت از وضوی نماز مغربی که تو، پای منبع آب گرفته ای می‌گذرد و من زیر نور لرزان فانوسی که از سقف آویزان است و پت پت می‌کند، هنوز چشمم به پرده کنفی سنگر است که بلاخره پس برود و تو دولا دولا بیایی داخل و به همه لبخند بزنی و با آن صورت بور و لهجه شیرین همدانی ات بگویی:«بچه ها راحت بخوابین بعثی ها هیچ غلطی نمی تونن بکنن!»
بچه های سنگر می دانند چرا تو چند شب است که مهمان سنگر ما شده ای و با ما شب را به صبح می رسانی. وقتی مهدی زین الدین، فرمانده لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب بین آن همه بسیجی تو را مسئول اطلاعات عملیات محور دوم لشکر کرد، معلوم بود که تو هم ماموریت داری چند نفر را انتخاب کنی تا شب هایی که برای شناسایی محورهای عملیاتی می روی تنها نباشی. نه اینکه بترسی و برای ترس و تنهایی ات دنبال آدم بگردی. نه این وصله ها به تو نمی چسبد و این خیالات درباره ی تو خنده‌دار است. اینجا آنقدر از شجاعت تو تعریف می‌کنند و قصه ها می گویند که بعضی وقت ها فکر می کنم همه اش قصه است و افسانه.
یک کلاغ چهل کلاغ می‌کنند و مثل من وقتی جرأت ندارند توی تاریکی شب برای تجدید وضویی که مشکوک است، پا از سنگر بیرون بگذارند، آن وقت، می‌نشینند دورهم و از تو قهرمان می‌سازند که توی عملیات رمضان و محرم چنان کرده‌ای و توی والفجر مقدماتی و والفجرهای دیگر چنین کرده ای. فکر می کردم افسانه است اگر آن روز که توی سنگر لباس عوض می کردی، پشت و پهلویت را با آن لکه های سیاه و قهوه‌ای نمی دیدم. تا نمی دیدم باور نمی کردم تنت جای هزاران زخم داشت. زخم سیم های خاردار، زخم سینه خیزهای طولانی و زخم ترکش های ریز و درشت. وقتی جای آن زخم ها را روی تنت دیدم، فهمیدم اگر یک کلاغ از آن چهل کلاغ هایی که برایت سر هم می کنند، درست باشد؛ تو یک سر و گردن از همه ما بالاتری.

هم سن من، ۲۳ سالت بود، اما تو کجا و من کجا! من منتظر یک ترکش طلایی هستم، یک ترکش الهی، یک ترکش «آخ جون»، یک ترکش رهایی بخش که مرا بعد از سه ماه دوری از قم، به مرخصی یک هفته‌ای بفرستد، چون وقتی میبینم یکی مثل تو پنج بار مجبور می‌شود و حتی از تخت بیمارستان به خانواده اش خبر نمی‌دهد و به مرخصی نمی‌رود، من چطور می‌توانم با تن و بدنی سالم، تقاضای مرخصی کنم؟ فقط باید دعا کنم یکی از آن تیرهای غیبی بیاید و کارم را بسازد. از آن تیرهایی که زیاد نفله نمی‌کند و فقط می شود بعدش گفت:«آخ جون مرخصی ردیف شد.»
با آنکه می‌دانم تو آن بیرون، توی قبرت، دعای سمات می‌خوانی جرات ندارم بروم پای منبع آب، به دو زانو بنشینم و وضویم را تجدید کنم تا بلکه نمازم قضا نشود.
نمی دانم چه دلیلی داشت منبع آب و مستراح صحرایی را در دورترین نقطه از سنگرهای قرارگاه بسازند و از آن مهم تر چرا منبع آب را جوری کار گذاشته اند که برای وضو ساختن آدم مجبور است پشت به خاکریز عراقی ها بنشیند؟بالاخره اینجوری ترسش بیشتر است، همیشه فکر می کنم پیش از آنکه به مسح پا و سر برسم یکی از این عراقی‌های بی پدر، از پشت سر می رسد و مفتول سرد و کلفتش را می‌اندازد دور گردنم و خفه ام می کند. چه مرگ بدی! نیامده ام اینجا که این قدر مفت و راحت غافلگیر شوم و بمیرم.
نماز بچه‌ها تمام شده است و رسول با نوک پا می‌زند به پهلویم و شوخی یا جدی می گوید:
-حسن آقای نعلبندیان، پاشو نماز تو بزن به کمرت، حالا ما نگهبانی میدیم، تو نماز بخون! می دانم هر وقت که می‌خواهند سر به سرم بگذارند اسم فامیلم را می گویند.
پرده کنفی به شدت تکان می‌خورد. تو نیستی. باد است که می چرخد توی سنگر سرد و می‌پیچد به شعله ی کم جان فانوس.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده