سه‌شنبه, ۱۶ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۰۹:۰۹
سلام بر تو ای فاطمه زهرا (س)ای دختر رسول خدا، سلام من به پهلوی شکسته تو. سلام من به صورت کبود تو، سلام من به آخرین نماز تو، سلام من به آخرین دعای تو، سلام من به آخرین نگاه تو، سلام من به حسن و حسین تو، سلام من به محسن شهید تو...

السلام علیک یا فاطمة الزهرا. یا بنت محمد، یا قرة عین الرسول یا سدتنا و مولاتنا انا توجهنا واستشفعنا و توسلنا بک الی الله و قدمناک بین یدی حاجاتنا، یا وجیحتاً عندالله اشفعی لنا عندالله.

سلام بر تو ای فاطمه زهرا (س)ای دختر رسول خدا، سلام من به پهلوی شکسته تو. سلام من به صورت کبود تو، سلام من به آخرین نماز تو، سلام من به آخرین دعای تو، سلام من به آخرین نگاه تو، سلام من به حسن و حسین تو، سلام من به محسن شهید تو...

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی

باشد که از خانه غیبش دوا کنند


فاطمه جان! نمی دانم از کجا بنگام که شایسته ستایشت بود. این سرور زمان، شرمم می آید که بسیار شنیده ام و خوانده ام، اما اکنون دیگر تاب شنیدن مناجات علی (ع) را بر بالین سرت ندارم و از شنیدن آن سخت گریان و هراسانم.

آنجا که در نیمه شب شهادت تو با سوزو گداز این ابیات را بیان می کرد که:

«الا ای ابرها با من بگریید

که امشب این منم تنها ترینم

شکست آئینه ام دیگر کسی نیست

که من با او به درد دل نشینم

از این پس این منم تنها و خسته

به داغ جانگداز تو گرفتار

مگر تو مونس دردم نبودی

چرا با من سر ماندن نداری

الا ای مونس تنهایی من

علی را از چه تنها می گذاری

کنونکه می روی سوی پیمبر

برایش ماجرا را داستان کن

رسان او را سلام از من به محضر

اگر پرسید از چه نیامد

بگو که ریسمان بر گردنش بود...»

ای دختر نبوت، ای همسر ولایت و ای مادر امامت، از تو گفتن سخت دشوار است و از وصف تو نوشتن دشوارتر از آن. ای دخت رسول خدا سخت گمراهم، اصلاً نمی دانم چرا زندگی می کنم. برای زندگی هر لحظه اش انتظار است. وای به لحظه آخر که هیچ در بساط ندارم، گویا که اصلاً فریاد شوهرت که فرمود «مجهز شوید» را نشنیده ام.

حتماً تو درد دلم ز من به دانی و دوایش هم دانی. آخر مادر، کسی غیر از تو درد مرا نمی داند و اگر داند دوایش نمی داند. ای مادر بزرگوار، ای مادر انسانیت، ای حبیبه خدا، قسم از شما چیزی نمی خواهم جز اینکه این حالت معنوی را از من نگیری...

نوشته ای از شهیده اشرف گنجوی

زندگی ای مانند کتابی است که صفحه اول آن تولد و صفحه های بعد، روزهای آن و صفحه آخر آن مرگ است. ای کاش کتابها جلد نداشتند تا کسی آنها را تمام شده نمی پنداشت و زندگی همان دفتری بد خط و ناخوانا، همانند مشقهای کودکی شش ساله و مانند جاده ای قدیمی است، با این حال ماندن در آن را ترجیح می دهند.

چرا باید این طور باشد؟

منبع: سیف الدینی، اشرف: یاس های ماندگار، کرمان، انتشارات ودیعت، 1385

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده