روایت خواندنی "رقیه فرخی" از بانوان جانباز کرمانشاهی؛
نوید شاهد - "رقیه فرخی" از بانوان جانباز کرمانشاهی می گوید: «غرش و هیبت هواپیما مرا به زمین انداخت و چیزی حدود 15 متر جلوتر از من، آخرین بمب خود را رها کرد. همه جا تیره و تار شد، انگار با پتک به سرم کوبیدند. هیچ چیز را نمی دیم با دست، چشم چپم را پاک کردم، اما پلک و بخشی از ابروی راستم به کف دستم افتاد و سیاهی و تاریکی چشم راستم برای همیشه ماندگار شد.»
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه؛ وقتی رژیم بعثی عراق نمی توانست اهداف خود را در مناطق نظامی جنگ علیه ایران پیش ببرد دست به بمباران منطق مسکونی و غیرنظامی می زد چرا که فکر می کرد می تواند قدرت نظامی و قوت ایستادگی ایران را به زانو در می آورد. اینگونه بمباران ها در شهرهای ایران بسیار تکرار شد و عده زیادی از مردم به خاک و خون کشیده شدند.

روایت خواندنی

مطلب پیش رو روایتی خواندنی از "رقیه فرخی" یک بانوی جانباز جنگ تحمیلی است که در حمله هوایی دشمن به مناطق مسکونی به درجه جانبازی رسیده است، که در ادامه می‌خوانید:

هنوز هیچ کس نمی دانست حمله هوایی چگونه است مردم در وضعیتی بسیار عادی به زندگی خود ادامه می دادند. آخرین روز تابستان 1359 بود و دانش آموزان آماده می شدند تا با آغاز مهر ماه برای آموختن علم و دانش به مدرسه بروند. من هم از روستا به شهر اسلام آباد غرب آمده بودم تا صبح فردا به مدرسه بروم. ساعت 6 بعد ازظهر بود که زنگ خانه به صدا درآمد. از اتاق خارج شدم و به سمت در حیاط رفتم تا در را باز کنم ناگهان صدای مهیب و وحشتناکی در فضای شهر طنین انداخت. نمی دانستم صدای چیست؟ فقط از ترس به دیوار حیاط چسبیدم. دوباره زنگ به صدا درآمد و من سایه ی چند پرنده ی بزرگ را در حیاط خانه دیدم. صداهای انفجار و لرزش زمین وحشت را در جانم مستولی کرد. با هر زحمتی بود در خانه را باز کردم اما فقط دود و گرد و خاک بود. بی اراده و کنجکاوانه وارد کوچه شدم. کم کم دود و خاک فرو نشست. تعدادی از مردم روی زمین افتاده بودند. آسفالت از خون مردم سرخ شده بود.

*سرخی آسفالت از خون مردم

مردمی که مثل من هنوز نمی دانستند چه اتفاقی افتاده است اما این پایان ماجرا نبود، هواپیماها دوباره آمدند و هیچ کس نمی توانست کاری بکند. آسمان شهر کاملا" در اختیار آن ها بود. برای یک لحظه هواپیما را درست روبه روی خودم دیدم، برگشتم که فرار کنم اما دیر شده بود.

*از دست دادن بینایی چشم راستم برای همیشه

غرش و هیبت هواپیما مرا به زمین انداخت و چیزی حدود 15 متر جلوتر از من، آخرین بمب خود را رها کرد. همه جا تیره و تار شد، انگار با پتک به سرم کوبیدند، گیج شده بودم. احساس کردم کسی گفت:" بلند شو! بلندشو!" به سختی توانستم روی زانوانم بایستم. هیچ چیزی را نمی دیم. با دست، چشم چپم را پاک کردم، اما پلک و بخشی از ابروی راستم به کف دستم افتاد و سیاهی و تاریکی چشم راستم را برای همیشه ماندگار شد.

اطرافم پر بود از پیکرهای نیمه جان و بی جان زنان و مردان بی گناه. با هر زحمتی بود بلند شدم و چند قدمی راه رفتم؛ اما به دلیل خون ریزی شدید چشم سرم، بی حس و بی حال در کوچه ای افتادم.

نمی دانم چقدر از این واقعه گذشته بود که با صدای خواهر و برادرم آرام آرام به هوش آمدم و خودم را روی تخت بیمارستان دیدم.
انتهای پیام/


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده