"عباس لشگری" یکی از رزمندگان بسیجی و جانباز زنجانی در قسمت 24خاطرات مستند و میدانی خود از عملیات عاشورایی بدر می گوید: «چند دقیقه‌ای گذشت و نه خبری از سردار زلفخانی شد و نه از نیروی‌های کمکی، چند موشکی که با خود داشتم برای دور نگاه داشتن کماندوها شلیک کرده و دیگر موشکی برایم باقی نماند، نگران شده و برای اطلاع یافتن از اوضاع و آوردن موشک به این طرف پل آمدم که خبر شهادت سردار زلفخانی را از بچه‌ها شنیدم.»


به گزارش نوید شاهد زنجان، "عباس لشگری" یکی از رزمندگان بسیجی و جانباز زنجانی در قسمت 24 خاطرات مستند و میدانی خود از عملیات عاشورایی بدر روایت می‌کند:

نبرد غیرت و فولاد به شدت ادامه داشت و قشون عظیم دشمن به نزدیکی خاکریز رسیده و توپ و مسلسل تانک‌ها از زمین و مسلسل و توپ هلیکوپترها از آسمان، هر جنبنده‌ای را بر روی خاکریز هدف قرار می‌دهند، نیروی پیاده و کماندو عراقی هم با کلاش و تیربار و آر پی جی ۷ از هر سمت و سوی بطرف کانال شلیک می کنند .

موشک

بی توجه به رگبار بی امان گلوله ها و باران ترکش ها مثال فرفره پایین و بالای کانال دویده و پی در پی موشک سمت قشون دشمن شلیک می کردم که یک دفعه دیدم سردار زلفخانی با چند گونی پر از موشک، لبخند زنان مقابلم ایستاده ، گرد و خاک و دود سياه باروت ، چهره خسته و زيبای برادر زلفخانی را کاملاً پوشانده بود ، اما باز با اين وجود واقعا زیبا و نورانی به نظر می آمد ، چشمان معصوم و بی خوابش چون خورشید می درخشید و لب های خشکيده و خاک آلوده اش خبر از بی آبی و‌ تشنگی می داد .

سلام دادم و جواب سلامم را داد و بعد دو دستش را روی گوش‌هایم گذاشت و صورتم را جلو کشيد و بوسه ای بر پيشانی ام زد و یک چیزهایی گفت که اصلاً نشنیدم ، چون به قدری موشک زده بودم که هر دو گوشم خونریزی کرده و دیگر قادر به شنیدن صدایی نبودم ، اما از رفتار مهربان و لبخندهای زیباش کاملا معلوم بود که از کارم در انتهای خط راضی و خشنود است ، بوسه و رفتار مهر آمیز معاونت دلیر گردان در آن لحظات سخت و طاقت فرسا چنان حالم را خوب کرد که تمام خستگی و نگرانی ها از وجودم پرکشید و چنان سرزنده و نیرومند شدم که با عشق بغلش کرده‌ و صورت معصوم و نورانی اش را غرق بوسه کردم .

نیروی کمکی

سردار قصد سرکشی به حوضچه ها را داشت و از تحرکاتی که اطراف‌ آنها دیده بود ، احتمال زیاد می داد که عراقی ها در حال نفوذ از داخل حوضچه ها هستند، گونی های موشک را کنار سنگر گذاشته و چندتا موشک برداشته و به آن طرف پل بتونی رفتیم و همین که بالای خاکریز رسیدیم ، با تعجب دیدم که با عنایت خدای رحمان و رحیم درست سر بزنگاه رسیدیم و کماندوهای عراقی در حال پیشروی از داخل حوضچه ها هستند، کماندوهای ورزیده گارد ریاست جمهوری عراق ، تاکتیکی و بسیار آرام و بی سر و صدا یکی یکی حوضچه ها را طی کرده و داخل حوضچه سوم تجمع می کردند، نیروهای پیشرو که احتمالا یک ‌دسته بودند و از بقیه نیروها جلوتر حرکت می کردند تا حوضچه دوم آمده و با کانال فقط یک حوضچه فاصله داشتند، اگر کمی دیرتر رسیده بودیم ، ورودشان به داخل کانال و غافلگیری گردان حتمی بود ، با دستور برادر زلفخانی چندتا موشک به داخل حوضچه ها شلیک کرده و خودشان هم چند رگبار زده و چندتا نارنجک به داخل حوضچه اول پرتاب کرد ، تا اینکه عراقی ها فهمیدند که کانال مدافع دارد و حواسمان به تحرکات‌شان هست، سریع پناه گرفته و از لبه حوضچه سوم شروع به تیراندازی کردند، تعداد کماندوهای عراقی که داخل حوضچه ها دیده می شد، خیلی خیلی زیاد بود و مقابل‌شان ایستادن کار یک نفر و دو نفر نبود و برای همین هم برادر زلفخانی برای آوردن نیروی کمکی راهی پایین کانال شد و من هم همانجا مانده و مراقب حرکات عراقی ها شدم .

شهادت سردار زلفخانی

چند دقیقه ای گذشت و نه خبری از سردار زلفخانی شد و نه از نیروی های کمکی، چند موشکی که با خود داشتم برای دور نگاه داشتن کماندوها شلیک کرده و دیگر موشکی برایم باقی نماند، نگران شده و برای اطلاع یافتن از اوضاع و آوردن موشک به این طرف پل آمدم که خبر شهادت سردار زلفخانی را از بچه ها شنیدم ، عاشقی ديگر پرگشوده و به ضيافت برگزيدگان نسل آدم عروج کرد، اندوه جانسوزی برفضای دود گرفته کانال سايه افکند و قطرات اشک مرهمی شد بر سينه داغدار همرزمان ...

منبع: اداره امور فرهنگی، تبلیغات، هنری و اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران استان


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده