یگان خدمتی من واحد بهداري بود. همان طور که می دانید این واحد با فاصله ي زیادي از معرکه ي اصلی برپا می شود. کاربرد اصلی این واحد جلوگیري از خونریزي شدید افراد مجروح است و دادن کمکهاي اولیه.
اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسراي عراقی ( 06 )


نویدشاهد: یگان خدمتی من واحد بهداري بود. همان طور که می دانید این واحد با فاصله ي زیادي از معرکه ي اصلی برپا می شود. کاربرد اصلی این واحد جلوگیري از خونریزي شدید افراد مجروح است و دادن کمکهاي اولیه .بعد مجروح به یکی از بیمارستانهاي بزرگ که در نزدیکترین شهر مرزي قرار دارد منتقل می شود .در بیمارستانهاي صحرایی محلی براي بستري شدن مجروحین به صورت دراز مدت یا میان مدت وجود ندارد. حداکثر مدتی که یک مجروح در این گونه بیمارستانها می تواند استراحت کند چهل و هشت ساعت بیشتر نیست.

من در یکی از این واحدها جراح عمومی بودم . در روز حمله ي عظیم شما - فتح المبین - اتفاقی در این واحد افتاد که بنده برایتان عرض می کنم.

حمله ي رزمندگان شما آغاز شده بود و افراد ارتش ما تلفات قابل توجهی را متحمل شده بودند وناچار دست به عقب نشینی زده و عده ي زیادي هم به اسارت در آمده بودند .سربازان دلیر قادسیه ي صدام آن قدر عقب نشینی کرده بودند و رزمندگان شما آن قدر جلو آمده بودند که چادر بزرگ بهداري در برد سلاحهاي سنگین و سبک شما قرار گرفته بود.

داخل چادر بزرگ بهداري مملو از افراد مجروح و زخمی بود .همه هراسان بودند و نمی دانستند چکار کنند. وقتی که چند تن از مجروحان تازه خبر آوردند که در محاصره هستیم، با شنیدن این خبر، دلم آرام گرفت، اما تلاطم چشمگیري بین مجروحین و کادر پزشکی افتاد و هر کدام می خواستند از هر طرف که می توانند بگریزند. عده اي که جراحت کمتري داشتند با آمبولانس ها فرار کردند و هر چه به آنها التماس کردم که «بمانید، اینها سربازان اسلام هستند، با ما کاری ندارند.» توجهی نکردند و آمبولانس ها را که مورد نیاز بود برداشتند و گریختند. من مانده بودم و عده ي زیادي مجروح که بیشترشان گریه و زاري می کردند .و حتی چند نفر از ایشان سِرُمهایشان را باز کرده می خواستند فرار کنند که من مانع شدم .

صداي شلیک هرلحظه بیشتر می شد. من خیلی نگران بودم .هر لحظه احساس می کردم

«الآن یک گلوله ي توپ تمام چادر را با نفراتش به آتش خواهد کشید و من اگر زنده بمانم هرگز خودم را نخواهم بخشیدعده ي دیگري از مجروحین پیش من آمدند و گفتند «هر طور شده باید از این محاصره فرار کنیم. این جا ماندن فایده اي ندارد وقتی ایرانی ها بیایند همه چیز را نابود می کنند و به هیچ کدام از ما رحم نخواهند کرد.»

به آنها گفتم «هرگز چنین نیست. شما بمانید، اگر حادثه ای رخ نداد و زنده ماندیم خواهید دید آنچه فکر می کردید باطل بوده است.» به آنها قول دادم که «هیچ گونه آسیبی از طرف رزمندگان شما به ما نخواهد رسید.» و پیشنهاد کردم که دعا کنند و یاد خدا را در دل بیاورند. در این میان هر لحظه صداي شلیک ها سنگین تر و نزدیک تر می شد و هراس افراد مجروح بیشتر. در این موقع هیچ کاري از دستم بر نمی آمد .منتظر دو حادثه بودم : یا چادر و افراد آن به کلی نابود می شدند، یا رزمندگان شما می رسیدند و کار فیصله پیدا می کرد .آتش سهمگین در اطراف چادر باز هم شدیدتر شد و چند ترکش به چادر اصابت کرد. ناگهان انفجار بسیار مهیبی مرا وادار کرد افراد را روي زمین درازکش کنم تا شاید از خطرات احتمالی تا حدودي مصون بماند. خودم هم در کنار آنها دراز کشیدم - با هزار فکر و خیال. احساس کردم در فضاي چادر هیچ کس نیست. صدا از کسی بلند نمی شد .شاید باور نکنید اما می توانم بگویم که مجروحین هم درد زخمهاي خود را فراموش کرده بودند. در رؤیا سفري به بغداد کردم، به خانه ام، و سفري به تهران، و حتی به اردوگاه .به سرنوشت می اندیشیدم که مرا به کجا خواهد برد. به آن دنیا هم رفتم. لرز تمام بدنم را فرا گرفت. در این توهمات غوطه می خوردم که ناگهان احساس آرامش عجیبی کردم . صداي الله اکبر آمد. اول خیال کردم شاید باز هم دچار توهم شده ام ولی صدا هر لحظه نزدیکتر می شد. سرم را بلند کردمدهانه ي چادر باز بود و چند جوان در آستانه ي آن ایستاده بودند. یکی از آنها که جوانکی بود جلو آمد. افراد از زمین بلند شدند و دستهایشان را بالا بردند. من هم بالا بردم و جلوتر رفتم و در مقابل جوانک ایستادم . او با متانت همه را دعوت به آرامش کرد. پسر خیلی معقولی به نظرم آمد. وقتی گفت «شما در امان هستید. در پناه اسلام هستید .» شوق تمام افراد را فرا گرفت و حتی یکدیگر را بوسیدند. او دوباره تکرار کرد «هیچ ترسی نداشته باشید. شما برادران ما هستید».

دلگرم به آن سپاهی گفتم «من پزشک هستم، زخم های ما احتیاج شدید به مواظب و مداوا دارند.» سپاهی گفت « شما زخمی هایتان را مداوا کنید.» گفتم «دارو و وسایل لازم کم داریم و باید از انبار مخصوص بیاورم».

به اتفاق آن سپاهی و چند تن دیگر از افراد که جراحات سطحی داشتند از چادر بیرون آمدیم و به طرف انبار داروها رفتیم. هرچه لازم بود همراه آوردم. هنگام برداشتن دارو از انبار به آن سپاهی گفتم اجازه بدهد لباسها و لوازم شخصی خودم را هم بردارم. جوانک گفت «شما آزادید هر کاري که می خواهید انجام دهید و هرچه لازم دارید از انبار بردارید.»

یک کیف دستی، یک ساك، به اضافه ي دو پتو و مقادیري دارو با خود آوردم و به طرف چادر راه افتادیم. وقتی رزمندگان اسلام به ما وارد شدند، شاید باور نکنید، با ما مصافحه کردند، ما را بوسیدند، غذا و آب در اختیارمان گذاشتند و با ما عکس یادگاري گرفتند و حتی با ما شوخی کردند. این را هم بگویم: وقتی آنها فهمیدند که من پزشک هستم کاملا رعایت مرا کردند. رفتار بسیار مؤدبی داشتند. آنها ما را سوار ماشین هایی کردند که به غنیمت گرفته بودند وبه پشت جبهه انتقال دادند. بچه هاي خیلی خوبی بودند.

منبع:  اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی، مرتضی سرهنگی. سروش (انتشارات صدا و سیما جمهوري اسلامی)1365 ،(صفحه 23)


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده