پنجشنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۸ ساعت ۱۲:۴۲
خاطرات از دوران جنگ در خرمشهر «شفق»

نویدشاهد: « هر لحظه، صدای شلیک توپها سکوت صحرا را می شکست. پیرمرد، مشغول درو کردن گندمهایش بود. عرق از سر و صورتش می ریخت و از میان شیارهای صورت آفتاب سوخته اش پایین می غلتید. آفتاب بر پیرمرد و زمینش افتاده بود. گندمهای طلایی رنگ مانند دریا موج می زدند و رنگ عوض می کردند و روی هم می غلتیدند. آن وقت، پیرمرد خوشحال می شد و با خود می گفت:« خدا برکتت بدهد، هی! ماشاءالله !» بعد تفی به کف دستش می انداخت و دسته داس را چند بار توی مشت خیس خورده اش می چرخاند، و با خود می گفت:« تا عصر، طرف قنات را باید تمام بکنیم، یا علی از تو مدد!»

پیرمرد هرازگاه، کمرش را راست می کرد و گونه هایش را هم می کشید و به دود غلیظی که از ته صحرا دیوانه وار بالا می رفت، نگاه می کرد.

حالا دیگر، آفتاب پایین آمده بود و کم کم پشت کوهها پنهان می شد. عصر بود، صدای اتومبیلی که به سرعت در صحرا حرکت می کرد، پیرمرد را متوجه خود کرد. روی اتومبیل به اندازه خود آن، بار بسته بودند و داخل آن مرد و زنی دیده می شدند.

وقتی اتومبیل توقف کرد، آنها پیاده شدند و به طرف پیرمرد رفتند. پیرمرد، باز هم کمر راست کرد و نگاهشان کرد. خون به مغزش دوید. دسته داسش را محکم در دست فشرد و گفت:

ارباب! تشریف می برید؟

ارباب دست زنش را گرفت و گفت:

- آره مشدی! ماندن ما فایده ای ندارد. از دست ما که کاری بر نمی آید.

زنش گفت: اسحله نداریم. دست خالی هم که نمی شود جنگ کرد.

ارباب گفت: مشدی! مواظب خانه ما باش.

زن گفت: یک دفعه این دهاتیها در را باز نکنند و چیز میزها را ببرند، ها! خیلی حواست جمع باشد.

کم مانده بود که از دهان پیرمرد، حرف بدی بیرون بپرد، ولی دندانهایش را روی هم فشرد و نگذاشت چیزی بگوید. ارباب و زنش سوار شدند و از آنجا دور شدند، و گرد وخاکی را که با خود آورده بودند، بردند.

نسیم خنکی می آمد و پوست داغ پیرمرد را خنک می کرد. خیلی کار کرده بود. به بسته ها که نگاه کرد، خوشش آمد. به طرفشان رفت و آنها را روی هم جمع کرد و شروع کرد به بستن.

خورشید پشت کوه رفته بود و ابرها جمع شده بودند. یک ستون ارتشی از آنجا می گذشت. پیرمرد به چهره پاسدارها نگاه کرد و شاد شد. ابرها به رنگ خون شده بودند. احساس کرد که چیزی او را می کشد، قلبش می زد. هیجان وجودش را گرفت، سینه اش بالا و پایین می رفت. دستش را به کمرش گذاشت و فشار داد. کمرش راست شد، دردش آرام شد.

رنگ سرخ ابرها به زمین هم نشسته بود. همه جا به رنگ قرمز در آمده بود.

اشک گوشه چشمهای پیرمرد جمع شده بود و آرام آرام، روی پوست صورتش می غلتید. صدای الله اکبر پاسدارها تمام وجودش را گرفته بود. دلش با آنها می رفت، به طرف آنها کشیده می شد. فریاد پشت گلویش مانده بود و فشار می آورد. بعد یک دفعه سد گلویش شکست و فریاد مثل سیلی که از کوهستان جاری بشود، در فضا پیچید:

-الله اکبر! الله اکبر! خمینی رهبر!

پیرمرد می دوید و الله اکبر می گفت. هیچ چیز جلودارش نبود. ناگهان چیزی زیر پایش منفجر شد و او را به هوا بلند کرد. سرخی آفتاب غروب پریده بود. سیاهی آسمان را در آغوش می کشید. پیرمرد، به خون سرخ خود آغشته شده بود و کنار گندمهایش بی جان مانده بود. داس خونینش کنار پیکرش دیده می شد. کسی نبود تا چشمان او را ببندد. زل زده بود و به آسمان نگاه می کرد. صدای الله اکبر و غرش توپها و تانکها در ته صحرا می پیچید و باد بوی خون را با خود می پراکند.»

راوی: شهید حبیب غنی پور

منبع: کتاب داستانهای کوتاه جنگ در ایران


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده