گفتگوی اختصاصی نوید شاهد با آزاده سرافراز «داوود کلینی» از شهرستان «ورامین»
این اسارت، با خیلی از اسارت ها متفاوت بود. ما اسیر دشمنی نبودیم که روبرویش اسلحه کشیدیم؛ ما اسیر دشمنی شدیم که پرچم کشور خودمان را بر فراز تانک هایش نصب کرده بود. دشمنی که ما را خائن به کشور می خواند. ما بی ریا و صادقانه برای کشورمان جنگیدیم و اینک اسیر کسانی شده بودیم که ما را خیانت کار می پنداشتند. عجیب بود که ما با یک زبان با دشمن منافق حرف میزدیم اما چقد از هم دور بودیم.
گفتگو

به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ سالها پيش که هنوزخاطرات تلخ و شيرينش درياد مردمان اين ديارباقی مانده است، اسطورهايی پا بر این عرصه نهادند که تا سالهای سال برای کسانی که حتی آن روزها را تجربه نکرده اند گرامی خواهند بود؛ و هميشه به آنها يادآوری خواهدکرد که آدمی می تواند جاودانه ترين باشد.

آنان را آزادگان لقب داده ایم تا بگوییم آنها انسان هایی آزاد از بند تن و آزاد از تعلقات دنیوی بوده و کسانی بودند که روح زنجیر اسارت را پاره کردند و غیرت را شرمنده ی خویش ساختند. به بهانه ی سالروز ورود آزادگان هم صحبت می شویم با جناب آقای داوود کلینی.

سرباز بود. از لشکر ۵۸ تکاور ذوالفقار عازم اندیمشک شد. پدرش آنقدرها نفوذ داشت تا بتواند مانع سربازی رفتن فرزندش شود اما خودش مشتاق رفتن بود. خدمت را دوست داشت و قلبا به جبهه پا گذاشت. حتی اگر سرباز هم نبود باز هم می آمد زیرا معتقد بود: اگر جنگ تمام شد و زنده ماند باید حرفی برای آیندگان و فرزندانش داشته باشد.

غیرتی است و در جای جای صحبت هایش از شهادت می گوید. از شهادت باکی نداشت اما یک دغدغه گوشه ی ذهنش بود: زن جوان و فرزندش. او قبل از خدمت مقدس سربازی ازدواج کرده بود و صاحب یک دختر بود؛ اما سر و جانش به فدای میهن.

«ساعات قبل از اسارت را از زبان آقای کلینی بشنوید»؛

آن شب مثل شبهای قبل نبود. ۲۹ خرداد ۱۳۶۷ در منطقه مهران بودم. برعکس هرشب اصلا صدای توپ و گلوله ای نمی آمد احساس کردم اتفاق خاصی می افتد. نگران بودم و دلم آشوب بود و اتفاقا بی علت هم نبود. مدتی که گذشت سر و صداها زیاد ‌شد. نمیدانستیم چه کسی و از کجا میخواهد حمله کند. آتش شروع شد و ما به حفره روباه هایی که در اوقات بیکاری می کندیم پناه بردیم.

شب را در همان حفره ها ماندیم. شب سختی بود. صبح که بیدار شدیم هیچ چیز مثل قبل نبود. سنگرها و همه چیز متلاشی شده بود. لندکروزی سمت ما آمد و فریاد زد که: حمله کردن، عقب نشینی کنید؛ اما ما حتی نمیدانستیم از کدام سمت حمله کردند فقط حدس زدیم که از سمت خط مهران باشد و خواستیم برای مقابله با دشمن به خط بزنیم که متوجه شدیم در محاصره کاملیم.

عده ای اسلحه ها را برداشتند و از بالای کوه فرار کردند و چند روزی در کوه ها گیر افتادند؛ ما هم از راهی رفتیم تا به سه راهی عبدالداوود رسیدیم. تویوتایی را دیدیم که از گردان خودمان بود. سوار شدیم تا به خط برسیم اما به علت شلوغی برگشتیم. چند کیلومتری که رفتیم یک شیب بود شیب را که رد کردیم دیدیم منطقه پر است از نیروها و ماشین و تانک و نفربر و ...

«خواندن شهادتین»

با راننده حدود ده دوازده نفر بودیم. راننده ترسید و خواست با سرعت از مهلکه فرار کند اما مگر میشد؟و ما بالاجبار در مقابل تانک هایی که پرچم ایران بالای آن نصب بود ایستادیم.(حرفهایش که به اینجا رسید با تعجب پرسیدم پرچم ایران؟ سری به علامت تاسف تکان داد که یعنی آری. آری ما اسیر منافقینی شدیم که خود را مجاهدین خلق می نامیدند).

دستهایمان به علامت تسلیم بالا بود؛ پنج نفر زن و مرد از منافقین پیاده شدند و با فاصله ی ده متری از ما شلیک کردند. بچه ها یکی یکی تیر می خوردند و یکی پس از دیگری می افتادند. من هم با اصابت تیری به کتفم مجروح شدم. (این لحظه ها را با حرکات دست و‌ بدنش آنقدر جالب نشان می دهد که راحت توانستم آن صحنه را تصور کنم)

لحظات دردآوری بود. بعضی هامان شهید شدند و بعضی مجروح البته سه چهار نفری هم سالم ماندند. روی زمین خوابیده بودیم و آنها با چکمه های چرمی شان از کنار ما رد می شدند و گاهی هم شلیک میکردند. نمیدانستیم شهید میشویم یا زنده می مانیم اما همه شهادتین گفتیم. از شهادت باکی نداشتم اما یک فکر مدام آزارم میداد: زن جوان و فرزند خردسالم.

«اما همه هستی ام به فدایت یا اباعبدالله»

این اسارت، با خیلی از اسارت ها متفاوت بود. ما اسیر دشمنی نبودیم که روبرویش اسلحه کشیدیم؛ ما اسیر دشمنی شدیم که پرچم کشور خودمان را بر فراز تانک هایش نصب کرده بود. دشمنی که ما را خائن به کشور می خواند. ما بی ریا و صادقانه برای کشورمان جنگیدیم و اینک اسیر کسانی شده بودیم که ما را خیانت کار می پنداشتند. عجیب بود که ما با یک زبان با دشمن منافق حرف میزدیم اما چقد از هم دور بودیم.

«آماده شهادت»

ما را به جایی بردند که حدود ۱۵۰۰ اسیر دیگر را آورده بودند. (۱۵۰۰ نفر اسیر ایرانی گرفتار منافقین ملعون) مجروحین همانطور درد داشتند و من هم. هیچ رسیدگی ای صورت نمیگرفت و بچه ها یکی پس از دیگری به شهادت می رسیدند و من هم بخاطر خون زیادی که از بدنم می رفت آماده ی شهادت شدم. اما تقدیر چیز دیگری بود.باور نکردم...

خانم قندالی همسر آقای کلینی که در آن روزها بسیار کم سن و سال بود می گوید:

هیچ وقت باز نگشتن همسرم را باور نکردم. بارها دوستانش به خانه ی ما می آمدند و پیشنهاد برگزاری مراسم ختم را میدادند. بعضی از همرزمانش در منطقه ی مهران که ازکوه ها فرار کرده بودند می گفتند: وقتی ما فرار کردیم عرصه بر آنهایی که ماندند تنگ شد عراقی ها همه جا را می زدند هوا از دود تاریک شده بود هیچ کس زنده نماند یقینا داوود هم جزء شهداست. رییس بنیاد شهید هم از جمله افرادی بود که به منزل ایشان آمدند و با حرفهایش مهر تاکید بر شهادت آقای کلینی زدند اما خانم قندالی هیچ گاه باور نکرد.

میگفت عاشق هم بودیم و هر اتفاقی قرار بود بیفتد را در خواب میدیدم. قبل از اسارتش خواب دیدم به اسارت می رود و اسیر شد. مجروحیتش را هم در خواب دیدم. دلم میگفت همسرم زنده می آید و زنده بازگشت.

«بی اطلاعی خانواده از اسیر»

قطعنامه امضا شده و جنگ تمام شده بود اما خبری از داوود نبود. هیچ کس نمیدانست زنده است یا شهید شده. صلیب سرخ لیستی از اسراء داده بود اما اسم ایشان در آن نبود. بنیاد شهید هم اطلاعی از ایشان نداشت و فقط لفظ مفقودالاثر را در مورد ایشان به کار می برد. زیرا اینها اسیر گروهی شده بودند که هیچکس اطلاعی از آن نداشت.

فقط یک بار پدر آقا داوود از رادیو منافقین، اسم ایشان را به عنوان اسیر شنیده بود و چندوقت بعد هم مصاحبه ی کوتاهی در حد «من زنده ام» از ایشان شنیده شد و همین باعث دلگرمی خانواده بود.

«نامه ی پدر»

در مدت ده ماه اسارت پدر، فاطمه، دختره سه ساله ی آقای کلینی خیلی بی تاب بود زیرا هر چند وقت یک بار نامه ی پدر با آدامس موزی به دستشان می رسید و فاطمه خوشحال می شد؛ اما این بار مدت ها گذشت و خبری از پدر نشد. دایی فاطمه (روحش شاد) که بهانه گیری هایش را میبیند طاقت نمی آورد و نامه ای از جانب خود می نویسد و همراه با آدامس برای فاطمه می آورد و میگوید: فاطمه جان بابا برات نامه فرستاده. فاطمه خوشحال نامه را میگیرد اما به محض باز کردن می گوید: این نامه ی بابام نیس نامه بابام ی بوی دیگه میده.

«روز بازگشت»

وقتی خبر بازگشت اسیری می آید همه خوشحال می شوند و سنگ تمام می گذارند. دولت همکاری می کند و مردم اسپند دودکنان با حلقه گل به استقبال می روند. وقتی از آقای کلینی درباره ی سالروز ورودش پرسیدم بسیار متعجب شدم. ایشان با ظاهری آشفته و دمپایی به سمت خانه روانه شد.

این اسراء مانند اسرای گرفتار عراقی نبودند زیرا ممکن بود پیوسته به منافقین باشند و محدودیت های خاصی داشتند تا پاکی اعتقادشان محرز شود.من در این مجال به نقد این برخورد با اسرا و درست یا غلط بودن این رفتار کاری ندارم اما با خودم فکر کردم عجب اسرای غریبی.

گفتگو: فاطمه سوریان

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده