روز آخري بود كه رفتيم بيمارستان. حاج رضا افراسیابی بر اثر عوارض شيميايي به سختي نفس ميكشيد، حتي قادر به تكان دادن دستان خود هم نبود...

کرامات شهیدان؛ (107)لحظه وصال


نوید شاهد:
روز آخري بود كه رفتيم بيمارستان. حاج رضا افراسیابی بر اثر عوارض شيميايي به سختي نفس ميكشيد، حتي قادر به تكان دادن دستان خود هم نبود.
مي خواست وضو بگيرد، اكسيژن به او وصل بود. كمك كرديم كه وضو بگيرد. بعدازظهر بود و بيمارستان از کثرت ملاقاتی ها حسابی شلوغ شده بود.

مادر و خاله پيش او بودند و مشغول قرآن و دعایي که برای شفای او می خواندند.
ناگهان صدای رضا را شنیدند. سرشان را که بالا آوردند، دیدند حاج رضا دو زانو روي تخت نشسته و مؤدبانه سلام ميكند و مدام مي گوید: چشم،چشم.
خاله ، با ديدن اين صحنه فورا از اتاق بيرون رفت تا ببیند این شخص کیست كه حاج رضا اين گونه مودبانه به اوسلام ميكند. وقتي كسي را ندید و متوجه شد كه قضيه از چه قراراست ، از حال رفت. از نگاه حاج رضا مي شد فهميد كه نگاه هاي آخر اوست.
هم این دنیا را دارم هم آن دنیا را شب هاي جمعه مي رفتم بهشت زهرا(س) سر مزار فرزندم محسن. هر وقت به سر مزار او مي رسيدم، مي ديدم انگار كسي جلوتر از من آمده و قشنگ آنجا را شسته و دسته گلي برروي سنگ قبر گذاشته است. وقتي دسته گل را مي ديدم، دلم مي شكست.

آرزو داشتم روزی محسن را در لباس دامادی ببینم. مي گفتم: «محسن جان، بايد اين دسته گل را براي عروسي ات مي آوردند، داماد مي شدي و من هم روي سر تو گل مي ريختم. »
با اين حرف ها خودم را خالي ميكردم تا اين كه یک شب در خواب ديدم در منزل مان مجلس جشني برپا شده است و تمام اهل خانواده و فاميل هاي دور و نزديک همه با لباس سفيد ايستاده اند و به نوبت دارند به محسن هديه مي دهند. من به محسن گفتم: «مادرجان، چه خبره! تو هم اين جا هديه مي گيري هم آن جا ؟!»
محسن در عالم خواب با همان لحن آرام و شيرين به من گفت: مادرجان،آخر من هم اين دنيا را دارم و هم آن دنيا را. »

در این زمینه بخوانید:

راوی: مادر شهید محسن وزوایی
منبع: لحظه های آسمانی کرامات شهیدان( جلد چهارم) غلامعلی رجایی1389
نشر: شاهد
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده