زندگي، ماندن و جنگيدن
نزديكي هاي غروب، به باغ شوهرمادرش، كه در كناره روستاي «قلعه بلندِ» ورامين قرار داشت، رسيد. بدون آنكه كسي متوجّه شود وارد باغ شد و بين درختان نشست.
عمارت وسط باغ، منزل آقا ـ شوهرمادرش ـ بود. هر چه هوا تاريكتر ميشد، ترس در وجود «جميله» بيشتر قوّت ميگرفت؛ خش خش شاخه ها و برگهاي خشك؛ زوزهي شغالها و پارس سگهاي باغ او را بيشتر ميترساند. مادرش را چراغ بدست روي ايوان عمارت ديد. آقا هم با وسايلي كه دردستش بود آمد، آنها مشغول پهن كردن سفره شام بودند، جميله گرسنه و خسته بود...
جرأت كرد...، پيش رفت و در تاريكي شب، جلوي ايوان ظاهر شد و به آرامي....س...ل..ام..! آنها با تعجّب...! به او نگاه كردند:
بسم الله...! تو... اينجا چكار ميكني... ؟!
ـ ديگه نميتونم اين زندگي را تحمل كنم، خسته شدم.
ـ مادرش، آهي كشيد و گفت:
ـ بيا...، بيا... بالا بشين شام بخور...، بيا...تا بعد ببينم چه خاكي بايد به سرم كنم...!
پيش رفت...، كنار سفره نشست....، همينكه... دست به سوي سفره دراز كرد، آقا به او تشر زد:
مادرش شرمنده شد، ولي از ترس شوهرش هيچي نگفت. رو كرد به جميله و پرسيد: چرا اومدي...؟
ـ مادرش زندگي را با دخالتهاش برايم سخت كرده. اصغر هم لج كرد و گفت: من ديگه زن نميخوام، اعصابم از دست تو خورده مادر...
آقا شامش را كه خورد، رفت لباس پوشيد و گفت:
پاشو بريم...!
ـ ن..ه..، ن...ه آقا ...! نه....! تو رو به خدا! من اونجا ميميرم...!
ـ دختر با لباس سفيد ميره خونه بخت و با كفن بيرون مياد!
به درخانه مادر اصغر كه رسيدند، در را كوبيد. مادرشوهرش در را باز كرد. آقا نگاهي به جميله كرد و گفت:
آدم از سختيهاي زندگي فرار نميكنه! ميمونه و ميجنگه! اين زندگي مال تو و شوهرته...! بمون و زندگي كن ...!
در را محكم بست و برگشت.
جميله رفت و گوشه اتاق كوچكش نشست، بغض كرد، خواست گريه كند! ولي وقتي ياد حرفهاي آقا افتاد. اشكهايش خشكيد. با خودش گفت، بايد بشينم و زندگي كنيم، خدا بزرگ و مهربان!
چهره سرد آقا و حرفهاي او راست ميگفت، اين زندگي مال اصغر و جميله بود و بايد براي نجاتش پايداري ميكرد.
اصغر مرد خوبي بود و خيلي از كج خلقيهايش به دليل سختي هاي زمانه و دخالتهاي ديگران بود. در ضمن، كجا رو داشت كه برود...؟
جميله متولد سال 1321 است. چهار ساله بود كه پدرش«حسين» دارفاني را وداع گفت و 9 تا بچّه قدّ و نيم قد را كه سه تاي آنها مال زن اوّلش بود، گذاشت روي دست «نور جهان» مادر جميله.
سهسال بعد، مادرش شوهر كرد و هر كدام از بچه ها را به يكي از برادرها سپردند، جميله را هم به «حيدر» برادر بزرگ سپردند. كنار سفره برادر نشست و از جان و دل برايشان كار كرد. همسر برادر ناتنيش، خالهي او بود...
عليرغم همه مخالفتهايي كه برادرش در برابر خواستگارها داشت، بالاخره شوهر كرد. با خودش تصميم گرفت بماند و جانانه، با شرايط بجنگد و زندگيش را نجات دهد. روزهاي كار ميكرد و تنها دلخوشي او مهربانيهاي پدرشوهرش بود كه به او دلداري ميداد و آرامش ميكرد.
يكسال از زندگي او در قلعهي ديو ميگذشت. سيزده ساله بود كه از آنجا به خانه مستقلي نقل مكان كردند. سال بعد دخترش به دنيا آمد و به سفارش عمويش ـ برادر اصغر ـ نامش را «منيژه» گذاشتند.
اصغر رعيت ارباب بود و درآمد خوبي نداشت.
به پيشنهاد «محمود» برادر جميله كه در كارخانه روغن نباتي «شاه پسند» مشغول بود، اصغر از قلعه بلند به تهران مهاجرت كردند و در منزل محمود ساكن شدند، 4 سال همان جا ماندند، محمود براي بچّه ها دايي بسيار مهرباني بود و دوستش داشتند.
با خريد يك خانه 50 متري مستقل شدند و با 8 تا بچّه، 11سال در آن خانه زندگي كردند. اصغر 15سال در كارخانهي شاهپسند كار كرد، بعد به بافندگي را انداخت، مرد زحمتكشي بود، شب و روز را به هم ميدوخت تا بچّه ها در رفاه باشند. خانهي 50 متري را فروخت و يك خانه ديگر خريد20000 تومان.
بعد از 5 سال، محمود به ورامين رفت و در آنجا بساز و بفروش شد. بچّه ها به دليل علاقهي شديد به دايي محمود، پدرشان را وادار كردند تا به ورامين نقل مكان كنند. امّا در سال 54 دوباره به تهران بازگشتند.
اصغر مقلّد امام خميني(ره) بود، به مسائل شرع خيلي پايبند بود، حساب و كتابهاي ماليش را به نمايندهي امام در تهران ميداد، در هيئتهاي مذهبي شركت ميكرد، او از سال 42 با افكار و عقايد امام(ره) آشنايي داشت. هرگز موسيقي گوش نميداد و به خانهاي كه تلويزيون و راديو داشت پا نميگذاشت. روحيّات پدر روي تربيت بچّه ها خيلي تأثير داشت و باعث شد تا در سال 57 بچّه ها نهايت تلاششان را براي انقلاب بكنند. همه در راهپيمايي17 شهريور و حادثه ميدان شهدا حضور داشتند.
سال 58 «حسين و حسن» هر دو به سربازي رفتند، آموزش را در زابل گذراندند. با شروع جنگ حسين داوطلبانه از پادگان قم به كردستان رفت و به نيروهاي شهيد چمران پيوست و در يكي از عملياتها به شهادت رسيد.
حسن از مشهد به جنوب اعزام شد و براي فتح خرمشهر در عمليّات«بيت المقدس» شركت كرد و چندين بار به جبهه اعزام شد.خبر شهادت حسن را كه در 31/5/64 در جزيره مجنون به شهادت رسيده بود براي مادرش آوردند، او تولد فرزند خود را نديد و به جمع ياران شهيدش پيوست.
حسين در عمليات رمضان در« پاسگاه زيد» به شهادت رسيد.
«محمّد رضا» شب عروسي برادرش حسن به مرخصي آمد و براي آخرين بار خداحافظي كرد و رفت، اونيز 15 ساله بود كه 14/8/1362 در بلندي (كاني مانگا) در كردستان شهيد شد..
اصغر پدرشهدا وقتي مشغول ساخت مسجد و حسينيه بود كارش را نا تمام رها كرد و دار فاني را وداع گفت.
يكسال است از مرگ پدر شهيدان ميگذرد و ام الشهدا در نظر دارد كار نيمه تمام شوهرش را به اتمام رساند. او با خدا معامله كرده و از شهادت فرزندانش غمگين نيست.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده