نمردند تا شهيد شوند
سال 1319 در گرمسار به دنيا آمد. پدرش «حاج غلامحسين» تحويل دار كارخانه پنبه در نزديكي راه آهن گرمسار بود. پنبه كشاورزان را تحويل مي گرفت و مقدار آن را مي نوشت. او تا ششم ابتدايي درس خوانده بود. چهار پسر و يك دختر داشت كه طلعت فرزند دوم او بود.
طلعت در هفده سالگي به عقد «رضا شقاقي» كه مستأجر خانه همسايه بود، درآمد. صاحبخانه رضا به خانه آنها آمد و گفت كه مستأجر جوانش، او را واسطه كرده تا جواب مثبت خانواده بناء را بگيرد.
پدر قدري به مرد جواني كه شيفته دختر يكدانه اش شده بود و مي خواست به دامادي او درآيد، انديشيد و رو به صاحب خانه او كرد.
مستأجر شما، پدر و مادر ندارد؟
اگر اجازه بدهيد، با مادرش خدمتتان مي رسند.
پدر به مادر نگاه كرد كه برق رضايت تو نگاهش بود. سري به تأييد تكان داد و مرد رفت و روز بعد مادر رضا به خواستگاري آمد.
حاج آقا بيست و هفت سال داشتند و كارمند كلانتري بودند. پدرم از نظم و انضباط و جديت ايشان خيلي خوشش آمد. با اين حال به دليل اينكه تك دختر بودم، مهريه بالايي برايم بريد. خانواده حاج آقا هم قبول كردند.
با مهريه پنج هزار تومان، طلعت به عقد رضا در آمد. عروس و داماد در گرمسار، خانه اي كرايه كردند به ماهي پنج تومان. يك سال مستأجري و بعد زميني را كه رضا از پس انداز حقوقش خريده بود، ساختند. همان وقت ها بود كه فرزند اولشان صحيح و سالم متولد شد. نه ماهه بود كه بر اثر بيماري فوت كرد. پسر دوم «يزدان» بود كه در حال حاضر در آمريكا زندگي مي كند. طلعت در اين باره مي گويد:«يزدان براي تحصيل رفت آمريكا. پروفسور شد و همان جا ماند. چون بچه هايم مي مردند، وحشت از دست دادن آنها را داشتم. خيلي زحمت مي كشيدم كه هر چيزي سر جاي خودش باشد و طوريشان نشود. با اين حال بچه سوم هم از دستم رفت فرزند چهارم ما «زمان» بود و پنجمين «اردشير»بود كه اين دو پسرم سري از بقيه سوا بودند،عزيز كرده من و پدرشان.
حاج رضا به درس و تحصيل فرزندان حساسيت خاصّي نشان مي داد و نصيحت مي كرد كه درس بخوانند.
الان مثل قديم نيست كه مردم به هر شكلي بتوانند زندگي كنند. امروز بايد تحصيل كنيد تا زندگي راحت داشته باشيد.
هر صبح، بعد از نماز، با صداي بلند قرآن مي خواند و همسايه ها صداي تلاوت قرآنش را مي شنيدند. همين اخلاقش را بچه ها ياد گرفته بودند. بعد از هر نماز، مي نشستند به تلاوت قرآن. پدرشان يك شب در خانه بود و يك شب در كلانتري شيفت داشت. خيلي زحمت مي كشيد. مرد مؤمن و زحمتكشي بود. مغازه دوچرخه سازي باز كرده بود. زمان از مدرسه كه مي آمد، وارد اتاق نمي شد. كيفش را مي گذاشت توي حياط و مي رفت
در مغازه. كمك حال آقاجانش بود، مظلوم و بي سر و صدا. نمازش را اول وقت مي خواند و روزه هايش را تمام و كمال مي گرفت.
«زمان» از مادر صبوري و سازگاري با روزگار را و از پدر، قناعت به نان حلال و اعتقاد به نماز اول وقت و عمل به واجبات را آموخته بود. او بين اقوام و همكلاسي ها و همسالان سرآمد هم بود. خلق خوش و هوش و حافظه اش مثال زدني بود و طلعت كه پيش از او چندين فرزند خود را از دست داده بود، باليدن او را مي پاييد و شوق در تك تك سلولهايش مي دويد. وقتي به ياد آن روزها مي افتد، اشك از گوشه چشمش رو گونه ها مي سُرَد.
زندگي سختي داشتيم. حقوق كارمندي با چند سرعائله، ولي حاج رضا آن قدر خوش خلق و با محبت بود كه سختي ها خودشان را نشان نمي دادند. به كم قناعت مي كرديم و هميشه خنده بر لبمان بود. بچه هايم هم قانع و خوش اخلاق بودند. حاجيه طلعت از زمان انقلاب مي گويد و از فعاليت هاي سياسي حاج رضا، زمان و اردشير.
بچه ها در مدرسه خب رها را مي شنيدند. مي آمدند توي خانه و براي پدرشان تعريف م يكردند. اطلاعي ههايي را كه از نجف و يا فرانسه مي آمد، از دوستانشان مي گرفتند و بين بچه هاي محله پخش مي كردند «اردشير» هنوز ديپلم نگرفته بود كه انقلاب پيروز شد.« زمان» دانشگاه درس مي خواند. فوق ليسانس را كه
گرفت، جنگ شروع شد. از اولين كساني بود كه عازم جبهه شد.
اردشير دوره امدادگري را گذراند و به خدمت سپاه درآمد و براي طي دوره سربازي عازم شد. حاجيه طلعت از او خواسته بود دست نگه دارد و قدري تأمل كند تا زمان از جبهه برگردد.
برادرت رفته. تو هم بروي، خانه سوت و كور مي شود پسرجان.
بمان. صبر كن زمان بيايد و بعد برو.
پسر قدري انديشيد.
سربازي ام عقب مي افتد.
و مادر مي دانست كه او شوق سربازي ندارد. مبارزه است كه او را به خود فرا مي خواند. اردشير در كنكور پذيرفته شده بود. با آن همه اشتياقي كه داشت، ديگر نمي خواست به دانشگاه برود.
گفت: اردشير جان! تو كه اين قدر دانشگاه رفتن را دوست داشتي و حال كه قبول شده اي، چند صباحي بمان و درس بخوان تا برادرت برگردد.
پسر سرفروافكند. مكث كرد و تو چشم هاي نگران مادر خيره
شد.
جبهه واجب تر است مادر.
و شكّ مادر به يقين تبديل شد. دانست كه هيچ سدّي نگهدار او نيست.
اردشير را از زير قرآن رد كرد، همان طور كه زمان را پيش از آن، بوسيده و به خدا سپرده بود. به ياد فرزندان شهيدش آه مي كشد و مي گويد » : مدت زيادي در جبهه نبود، ولي لياقت داشت و به ديدار معشوق خودش رفت. بيست و چهارم تير1367 در منطقه مهران به شهادت رسيد و اردشير هم در دانشگاه خدايي قبول شد. او هم سي و سه روز بعد از برادرش در خرمشهر(پل مارد) شهيد شد».
طلعت تمام دلتنگي هايش را با پسران شهيدش پر مي كند. آن دو را در خواب مي بيند كه بشارت مي دهند.
ناراحت نباش مادر، تو تنها نيستي و ما هميشه با شما و در كنار شما هستيم.
هر گاه مشكلي براي خانواده پيش مي آيد، طلعت سر مزار زمان و اردشير مي رود و از آن دو مي خواهد كه شفاعت بخواهند و بين او و خدا واسطه شوند.
هر بار همين كار را مي كنم و مشكلم خيلي زود حل مي شود. مطمئنم كه پسرهام پيش خدا آبرو دارند و من پيرزن را يكه و تنها نمي گذارند.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده