زماني براي شادي و زماني براي گريستن
نيمه هاي شب صداي خش خش پا كربلايي نقي را بخود آورد. چوب دستيش را بدست گرفت و بلند فرياد زد:
ـ كيه؟! كي اونجاس
ـ منم بابا نترس.
ـ تو كي هستي
ـ منم فاطمه
فاطمه پيش آمد و سلام كرد
ـ اين موقع شب اينجا چه ميكني
ـ آمدم تو آبياري كمكت كنم
ـ تو با اين قد و قواره. با اين دستهاي كوچكت
ـ من ديگه بچه نيستم! نه سالمه
بيل را به دست گرفت و به سمت نهر آب رفت تا كانال را باز كند
ـ اينجوري نه بپرس تا بهت بگم كه چكار كني، راستي تو اين تاريكي نترسيدي؟!
ـ از چي بايد بترسم؟!
كربلايي نقي خنديد و گفت:
ـ اي كاش پسر بودي بابا، رفتارت بيشتر به پسرها ميمونه تا دختر، پسرهايي كه تو بزرگ كني چي ميشن. بچه هم بودي شمشير بازي ميكردي نه عروسك بازي.
فاطمه از سر غرور خنده ايي كرد و پرسيد:
ـ حالا بگو كدام راهرو باز كنم.
شب تا صبح كنار پدرش ماند، و موقع اذان هر خانه برگشتند. چوپان ده هم زمان به در منزل آنها رسيد تا گوسفندها را تحويل بگيرد.
اين كار هر روز چوپان ده بود، او تمام گوسفندان ده را به چرا ميبرد. رمه بزرگ گوسفند با صداي بعب ع بره ها كوچه هاي ده را پر كرده بودند. صبحي دل انگيز و خوشايند هواي سبك و مطبوع و عطر خوشايند نان تازه فاطمه را سرمست كرده بود. در را كه باز كرد گوسفندها به سمت در حمله ور شدند و هر كدام سعي داشتند زودتر خارج شوند....
كربلايي نقي مرد متولي بود. خانه ايي بزرگ و باصفا داشت. و اهل خانه در صلح و صفا زندگي ميكردند. به خاطر سفرهاي زيادي كه به قم و كربلا داشت و بخاطر نشست و برخاست فراوان با علما داشت، قرآن را كامل و درست ميخواند مثل يك روحاني مسائل ديني مردم را پاسخ ميداد.
نرگس خانم مادر فاطمه زنيآرام و مومني بود. در كنار خانه داري گاهي چرخ نخ ريسي را به كار ميانداخت. او نيز سواد قرآني داشت و به سه دختر و دوپسرش آموزش ميداد.
ابراهيم پسر بزرگ كربلايي به علت بيماري دارفاني را وداع گفت و داغ سنيگني به دل خانواده اش نشاند. اين اولين تجربه دردناك فاطمه بود و در همين سالها مرگ خواهر جوانش هنگام تولد پسرش احمد دومين تلخكامي او بود و بيمادري احمد كوچك درد غير قابل جبراني بود . مادر احمد تنها 17 سال سن داشت.
بهترين سرگرمي فاطمه كار روي زمينهاي كشاروزي بود، با علاقه شديدي كه به كشاورزي داشت كمك حال خوبي براي پدرش بود. اما باورود كارگرها مجبور بود با زمين را ترك كند.
سربازيهاي روسيه در آن سالها به ايران حمله كرده بودند و از روستاي مشنق كه نزديك مرز جلفا بود عبور ميكردند. به همين خاطر زنها و بچه ها مجبور بودند در طويله ها پنهان شوند. سربازهاي روس با آتش زدن خانه ها و با دود چندين خانواده را در همان طويله ها خفه كردند واموالشان را به غارت بردند.
اين غائله و كشف حجاب توسط رضاخان و بعد از قحطي دمار مردم را در آورد.
در گير و دارا اين مصيبت ها سالهاي كودكي و نوجواني آن دخترك سرمست و پرانرژي سپري شد. حالا او دختر جواني شده بود كه ميبايست براي قبول مسئوليت زندگي مشترك خود را آماده كند.
پانزده ساله بود كه به عقد اقاي محمدولي غفاري در آمد. محمد متولد 1299 و چهار سال از فاطمه بزرگتر بود و شش كلاس سواد داشت. پدرش كشاورز و شكارچي بود. و هم ولايتي و فاميل دور كربلايي نقي بود.
محمد قبل از ازدواج دو سال به انگليس رفته بود وآنجا رانندكي مي كرد. اما دست از پا درازتر با دست خالي برگشت.
روزي كه مادر محمد به خواستگاريش آمد، نرگس خانم گفت:
ـ فاطمه هنوز بچه اس، وقت شوهرش نيست.
مادر محمد گفت:
ـ اگر دختر از يك كوزه به كوزه ديگر آب ريخت ولي آب به زمين نريزه وقت شوهرشه.
چون محمد از خودش چيزي نداشت فاطمه با ازدواج موافق نبود امّا پدرش گفت:
ـ درسته وضع مالي خوبي نداره ولي در عوض مرد باخدا و نماز خونيه.
قرار و مدارها گذاشته شد و فاطمه به خانه بخت رفت. خانواده داماد با او بسيار خوش رفتار و مهربان بودند. كار محمد در تهران بود و تا 3 سال فاطمه در منزل پدراو ماند و اولين فرزندش در همان خانه متولد شد.
شغل محمد سرايداري در يك سنگبري در خيابان بهار تهران بود. و بعد از سهسال فاطمه را به تهران آورد و در يك اتاق ساكن شد. بجز آنها چندين خانوار ديگر كه همگي كارگر سنگبري بودند در اتاقهاي ديگر زندگي ميكردند.
بعد از پنج سال توانستند زميني را خريداري كنند و بسازند و صاحب خانه شدند.
زندگي در كنار محمد بسيار خوشايند بود. زندگي كه در عين فقر و نداري سپري ميشد امّا به خاطر محبت و صميميتي كه بين آنها جريان داشت به خوشي ميگذشت، امّا عمر آن مرد مهربان آرام و صبور چندان طولاني نبود. محمد در بهار 1351 به علت بيماري در گذشت و همسر و شش فرزندش را در حالي كه كوچكترين بچه او چهار سال داشت تنها گذاشت و بار بزرگ كردن بچه ها به دوش فاطمه افتاد.
او در كار مامايي سنتي سررشته داشت (و بچه ها خودش را بدون حضور ماما به دنيا آورده بود) حجامت هم بلد بود، و داروهاي گياهي براي مردم تجويز ميكرد. در كنار اين كارها خياطي هم مي كرد و با تكيه به لطف خدا و سختكوشي توانست مخارج تحصيل بچه ها را بپردازد.
توكل به خدا و عنايات او در زندگيش نمايان بود گويا دست تقدير اين چنين بود بايد او در كوره حوادث و سختي ها مربي مردان بزرگي باشد كه خدا خريدار آنهاست.
گاهي حرف پدر را به ياد مي آورد. جسارت و شجاعت و ادب را در پسرانش مي ديد. نهضت امام فراگير شده بود و مردم از ستم شاه به ستوه آمده بودند. و جعفر و محمد باقر، نستوه با رژيم پهلوي در مبارزه بودند. مومن و عاشق امام.
جعفر 20 ساله بود.با همت و پشتكار تراشكار خوبي شده بود. مومن بود و با حيا، هميشه موقع نماز دعا ميكرد كه شهيد شود . در 21 بهمن 57 وقتي روي پشتبام ادارة برق در حال پرتاب ككتول ملوتوف به طرف عمال و مزدوران رژيم پهلوي، توسط هليكوپتري كه از روي سرش عبور ميكرد مورد اصابت گلوله قرار گرفت و شهيد شد.
سالهاي تنگدستي و زحمت با بزرگ شدن محمدباقر و شاغل شدن او به پايان رسيد. محمد باقر با پيروزي انقلاب ضمن حضور در مسجد و بسيج محل چند بار هم به جبهه اعزام شده بود. مدتي بود كه در شركت نفت بعنوان راننده كاميون پرسيگاز مشغول بكار شده وبين تهران رشت رفت و آمد ميكرد. كه توسط منافقين كوردل در تاريخ 11/12/1360 مجروح شد و در تاريخ 15/12/1360 به شهادت رسيد. محمد باقر ازدواج كرده و دو دختر و يك پسر از او به يادگار مانده است.
با شهادت پسرها تنها دلخوشي فاطمه، چهار دختر و نوه هاي مهربانش هستند. و از اينكه توانسته است فرزندانش را فدايي اسلام تربيت كند افتخار مي كند. او در حال حاضر پير و بيمار است. و كوچكترين دخترش اعظم از او پرستاري ميكند.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده