سرباز امام زمان(عج)
مادر تا وارد اتاق سرد و خالي «ناصر» شد، غم دنيا توي دلش نشست...! پدر، رو به ناصر كرد و گفت:
ـ زن بلاست! امّا هيچ خونهاي بيبلا نباشه!! ناصر...! بابا دست بجنبون...، اينجوري جورمون جور نميشه ها...؟! وقتي تو اينجا غذاي خام يا سوخته دست پخت خودتو بخوري، دست پخت مادرت تو شكم من ميشه درد و بلا...!
ـ دور از جون بابا...! نوش جونت...، بشه گوشت و بره تو رونت...!
همگي خنديدند...
دو ماه ميشد كه ناصر به قصد استخدام در نيروي هوائي در تهران آمده و اتاق كوچكي را در خيابان «اسكندري» اجاره كرده بود. آقا «تقي» پدرش كارمند دارائي بود و هر چند سال يكبار به شهرهاي مختلف منتقل ميشد، از دامغان به نيشابود و از آنجا به مشهد و شهرهاي ديگر..
سال 1325 ناصر هشت ساله بود كه پدرش از زادگاهشان دامغان، به نيشابور منتقل شد. سال 1342 بعد از گرفتن ديپلم از مدرسه «كمال الملك» نيشابور، پدرش به مشهد منتقل شد و ناصر، از خانواده جدا شد و براي خدمت سربازي به تهران آمد و يكسال در نيروي هوايي ارتش خدمت كرد و بعد بعنوان درجه دار در همانجا مشغول شد.
آقا تقي روي بقچه رختخوابهاي گوشه اتاق لم داد و پرسيد:
ـ بابا...! حالا اينجا مردمش چه جورين؟! خوبن...؟ با آدم ميجوشن يا كه نه، سرسنگين و عنقن...؟!
ـ خوبن...، بد نيستن...، البته من با كسي كاري ندارم...
ـ يه وقت اينجا هم مردمو گاز نگيري بابا جان....
و هر سه خنديدند...
ناصر در كودكي ناآرام و پر جنب و جوش بود و عادت داشت هم بازيهايش را گاز بگيرد.
روز بعد نزديك ظهر وقتي مادرش «فاطمه» براي خريد نان به نانوايي محل رفت، سرگپ و گفتگو را با خانمي كه در صف نانوايي بود و با بچّه اش سمناني حرف ميزد، باز كرد، ماجراي آمدنش به تهران را تعريف كرد و از آن خانم پرسيد:
ـ شما تو فاميل و دوست و آشنا، دختري سراغ ندارين تا من پسرم رو سر و سامان بدم و با خيال راحت برم سر زندگيم...؟!
خانم سمناني كه صميميت فاطمه را ديد و از شغل و كار پسر ش مطمئن شد، دختر يكي از فاميل هايش را كه دختر خوب و مومني بود را به آنها معرفي كرد.
مراسم خواستگاري و شيريني خوري و عقد و عروسي خيلي زود پا گرفت و خانم «حرمت مطهر» كه ساكن تهران بودند و در همان خيابان زندگي ميكردند، عروس خانوادهي «فغاني» شد و طيّ مراسم ساده اي پا به خانه ناصر گذاشت. ناصر در ارتش استخدام شده بود و ماهيانه 300 تومان حقوق ميگرفت، عروس 16 ساله بود و ناصر 24 ساله... ناصر فرزند چهارم آقا تقي بود و حرمت فرزند سوّم، مشهدي «ابوالقاسم» بود، پدر حرمت معمار بود، حرمت در سمنان به دنيا آمده و از پنجسالگي همراه خانواده به تهران مهاجرت كرده و در خيابان اسكندري ساكن شده بودند. او تا كلاس ششم ابتدايي درس خوانده بود.
زندگي را در يك اتاق اجارهاي در خيابان اسكندري شروع كردند و بعد از يك سال به دزفول منتقل شدند.
ناصر به دزفول رفت تا مقدمات سكونت خانواده را فراهم كند. 4ـ3 ماه طول كشيد تا ناصر موفّق به فراهم كردن خانه شد و در اين مدّت حرمت در كنار پدر و مادرش زندگي ميكرد. با آماده شدن شرايط زندگي، ناصر به تهران آمد و حرمت از خانواده خداحافظي كرد و با شوهرش راهي دزفول شد.
در «پايگاه نيروي هوائي» دزفول، خانه سازماني در اختيارشان بود. پانزده سال در دزفول زندگي كردند.
«حجتالله» اولين فرزندشان روز نيمهي شعبان به دنيا آمد، حجت الله پيش از انكه ناصر به دزفول منتقل شود، هشتم ديماه 1342 در بيمارستان «وزيري» تهران به دنيا آمد. حجت بيست هشت روزه بود كه به دزفول رفتند. مادر كام او را با شربت توّلد امام زمان (عج) شيرين كرد ، آرزو كرد كه پسرش سرباز امام زمان(عج) باشد و به مناسبت ولادت آقا وليعصر، نامش را حجت الله گذاشتند.
او پسري باهوش بود و هميشه جزء شاگردان ممتاز...، يك روز با عجله از مدرسه به خانه آمد و گفت:
ـ مامان...! مدير مدرسه ميگه، بچّه هاي ممتاز ميتون توي مدرسه اي كه در شيراز، وابسته به دانشگاس، تا ديپلم درس بخونن و بدون كنكور مستقيم به دانشگاه برن، البته به شرطي كه تا آخر معدلوشن خوب باشه...
حرمت، خبر حجّت و ذوق زدگي اش را با ناصر در ميان گذاشت، ناصر بخاطر آينده حجّت، تقاضاي انتقالي داد و خودش را به پايگاه هوايي شيراز منتقل كرد. حجّت الله با قبولي در آزمون ورودي به آروزهايش رسيد و در مدرسه «پهلوي» ـ آن زمان ـ تحصيل كرد.
فروشگاه ارتش در پايگاه، خوار و بار و مايحتاج نيروهاي خود را، هر چند ماه يكبار ميداد. ميزان آن، بيشاز حدّ نياز خانواده فغاني بود، حجّت هميشه ميگفت:
ـ مامان...! چرا اينهمه روغن و وسايل از ارتش ميگيري؟ ما كه داريم! اينا رو بده من، تا ببرم بدم به فقرا...! بيخودي ذخيره نكن...
روزانه 2 تومان پول توجيبي ميگرفت، پولش را پسانداز ميكرد، آخر ماه با دوستانش، پولهايش را روي هم ميگذاشتند، خوار و بار، برنج، روغن و... ميخريدند و به روستاهاي اطراف شيراز ميبردند و به مردم روستايي و محروم ارزانتر از قيمت بازار مي فروختند. مثلا برنج 2 تومان را يك تومان و روغن را 5 ريال و به آنها كه خيلي فقير بودند، به صورت مجانّي ميدادند...
قبل از انقلاب، با اينكه سنّ و سالي نداشت، با رژيم مخالفت ميكرد و براي مخالفت، دلايلي مي آورد كه معلوم نبود آن دلايل را از كجا به دست مي آورد و چگونه از اوضاع سياسي روز مطلع ميشود؟ يك روز سر كلاس گفته بود:
ـ چرا گنجينه ها، عتيقه ها و آثار تاريخي ما رو سوار زير درياييها ميكنند و به كشورهاي بيگانه ميفرستن...؟! پول نفت كجا خرج ميشه...؟! چرا شاه به مردم نميرسه...؟!
يك روز، وقتي صبح زود، از خواب بيدار شد به مادرش گفت:
ـ مادر..! خواب ديدم كه در سن 18 سالگي ميميرم و مراسم خاكسپاري من روز يكشنبه است...
حرمت نگذاشت كه ادامه دهد و بقيّه خوابش را بيان كند، براي مادر سخت بود كه فرزند نوجوانش، نوجواني كه برايش هزاران آرزو را در سر ميپروراند، از مرگ حرف بزند...

وقتي انقلاب شروع شد، حجت الله 15 ساله بود و همچون نوجوانان ديگر، در انقلاب حضور داشت، با شروع جنگ به جبهه رفت و حضور در ميدان مبارزه را بر درس ترجيح داد.
تمام سالهاي دفاع مقّدس، ناصر در جبهه بود، بارها مجروح شد، موج گرفتگي، اعصاب و روانش را در هم ريخت، با اينحال دست از مبارزه نكشيد، حضور ناصر و حجّت، همزمان در مناطق عمليّاتي، براي حرمت خيلي سخت بود ولي اين چيزي بود كه خودش آرزو كرد. حجّت حالا سرباز امام زمان (عج) شده است.
28 روز از پائيز سال 60 گذشته بود كه خبر آوردند حجّت در سوسنگرد شهيد شده...! دوازده روز بعد، نهم آبان، جسدش را آوردند، روزي كه داشتند پيكر مطهرش را به خاك ميسپردند، يكشنبه بود! حرمت بيشتر خودش را سرزنش ميكرد كه چرا سالها پيش نگذاشتم حجت همهِ خوابش را بيان كند؟!
حجّت،دو ساله بودكه «محمّدمهدي» در بيمارستان پايگاه هوائي دزفول به دنيا آمد وچشم و دل ناصر و حرمت، به وجود دوّمين پسر روشن شد. محمد مهدي هم با موفقيت سال هاي تحصيل را سپري كرد وبا موفقيت و رتبه خوب در دانشگاه پذيرفته شد.اما عقل و عشق او در گرو دين و اعتقاداتش بود. او هم تمام دليل و برهانش براي مسلمان بودن و شيعه بودن امام بود و امام.هم زمان با درس و دانشگاه به طور مرتب به جبهه اعزام مي شد. باآنكه دانشجوي سال سوّم رشته «برق» دانشگاه «علموصنعت» تهران بود. وقتي ضرورت تحصيل و دانشگاه را به او تذّكر ميدادند و ميگفت:
ـ دانشگاه من تو جبهه هاست...
كلاسها را ترك كرد، به جبهه ميرفت و موقع امتحانات برميگشت، درس ميخواند، امتحان ميداد و با نمرات خوب و عالي درس ها را پاس مي كرد،در طول مدت تحصيل هميشه از دانشجويان ممتاز بود. دوباره راهي جبهه ميشد، بارها در عمليّاتهاي مختلف، حضور يافت. شوهر خواهر حرمت، در جريان حكومت نظامي 17/10/57 شهيد شده بود و خانواده و اطرافيان قصد داشتند مجلس بزرگداشت هشتمين سالگرد شهادتش را برگزار كنند، عمليات كربلاي 4 پايان يافته بود، ناصر و حرمت براي ديدن محمدمهدي به دزفول رفته بودند،16 ديماه او را ديدند و براي شركت در مراسم بزرگداشت، عازم تهران شدند، چند روزي از ديدار آنان گذشته بود كه خبر پيروزي رزمندگان اسلام را در انجام عمليّات «كربلاي5» اعلام كردند، با شنيدن مارش حمله، در دل ناصر و حرمت، آشوب به پا شد، دلشوره و اضطراب رهايشان نميكرد،مهمد مهدي 22/10/65 در سنّ 21 سالگي در «شلمچه» به شهادت رسيد. ناصر به خاطر آورد:
وقتي مجروح شده بود، محمد مهدي از جبهه آمد 20 روز پيشش ماند، ولي با بهبود نسبي او معطّل نكرد و راه افتاد دوباره به جبهه رفت، با آنكه قبلاً خودش از سر و پهلو مجروح شده بود، امّا انگار نميخواست از قافله جا بمونه، رفت...
بعد از شهادت محمّدمهدي، ناصر ماند وچهار دختر! آسيبهاي جسمي را به راحتي تحمّل كرد ولي موجگرفتگي و آسيب اعصاب و روان، چيزي نبود كه تحمّلش در اختيار او باشد، ششماه در «جزيرهي خارك» خدمت كرد و سال 64 در جريان عمليّات «والفجر8» موج انفجار او را گرفت، چندين تركش بربدنش نشست، از اهواز به بيمارستان اصفهان و از انجا به تهر ان اعزام شد تا مورد عمل جرّاحي قرار گيرد، امّا هنوز هم تعدادي از تركشها در دست و پايش باقي است.
بعد از عمليّات فاو و آسيبي كه ناصر ديد، چندمين مرتبه «سكته مغزي» كرد، يكبار كه در حين سكته به زمين خورد، يكي از پاهايش شكست، مدّتي پس از بهبودي، دوباره ان حادثه تكرار شد و پاي ديگر و لنگش شكست، پايش آنقدر سخت شكسته بود كه در آن «پروتز» گذاشتند.
تازه داشت از اين بحران خارج ميشد كه دامادش فوت كرد، خانواده تصميم داشتند او را از مرگ دامادش با خبر نكنند.
سعي كردند آرام آرام او را مطلّع كنند، اين خبر حال او را به وخامت كشاند، تا جائي كه دوباره سكته مغزي كرد اينبار دكترها به صراحت گفتند:
ـ بريد براي تشييع جنازه آماده بشيد...
حرمت با شنيدن نظر پزشكان، دلش شكست، به خانه رفت و به درگاه الهي رو كرد:
ـ خدايا...! تو را به آبروي محمّدمصطفي(ص)، به خاطر زحماتي كه در راه دفاع از اسلام و قران كشيده، به حرمت رنجها و سختيهايي كه تحمّل كرده،...
پهناي صورتش از اشك خيس شده بود! گفت و گفت... تا جائيكه شهداي خودش را واسطه كرد
ـ حجّت جون...! محمّدمهدي...! ببينيد باباتون تو چه وضعيه...! نميخوايد براي مادرتون كاري بكنين...؟! اگه بابا نباشه... شما به درگاه خدا آبرو دارين...، اعتبار دارين، حق دارين...! شفاي ناصر رو از شما ميخوام...
دل شكسته و حال پريشان حرمت، كار خودش را كرد، ناصر كه تعادلش را از دست داده بود، كسي را نمي شناخت، كاملاً فلج شده بود، امّا همه چيز تغيير كرد، حرمت ضمن آنكه خدا را شكر ميكند متعقد است:
ـ حضرت ابوالفضل(ع) اورا شفا داد، با وساطت بچّه هاش..
اكنون 2ـ3 ماه است كه ميتواند راه برود، ديگران را بشناسد، نمازش را مينشيند و ميخواند، حرف ميزند و تعادل و اختيارش را به دست آورده است.
ـ بعد از اينكه بچّه هامو صدا كردم و... رفتم بيمارستان، داشتم با سرنگ به ناصر آب ميوه ميدادم، كه دخترم گفت:
ـ بابا دستشو تكون داد...!
ـ من قاشق را كشيدم زير پاش، ديدم پاش رو تكان داد، دكترا رو صدا كردم... او شفا گرفته بود، كمكم ما رو شناخت و خيلي چيزا يادش آمد...
حرمت و ناصر سال 1375 با هم به حج واجب مشرف شدند، سال 1383 ناصر به همراهي دامادش به كربلا رفت.
مادر شهدا، تنها براي شفاي همسرش، از شهدا كمك نگرفته، بلكه:
ـ من هر وقت ناراحتم، رو به بچّه ها ميكنم، حجّت و مهدي جواب منو ميدن، هميشه روزا كه بچّه هام نيستن، با عكس اونا، با خودشون حرف ميزنم...
ناصر با بغضي شكننده از شهدايش حرف ميزند، با شنيدن صداي اذان، آهسته و با احتياط بلند ميشود و ميرود تا در درگاه الهي به عبادت بنشيند...
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده