از نجف اشرف تا جزيرةمجنون
حوزه علميه «نجفاشرف» با وجود حضرت آيت الله العظمي «آخوند ملامحمّد كاظم خراساني» از حال و هواي ديگري برخوردار بود. طلّاب و دانشجويان علوم اسلامي، با ذوق و علاقه اي وصف ناپذير، گرد شمع وجود آخوندخراساني حلقه زده و چونان تشنگان كويري خشك و سوزان، از چشمه سار علم و دانش استاد مي نوشيدند تا سرشار از آگاهي و معرفت شوند.
آخوند خراساني جسته گريخته در كلاس درس از مباحث علمي خود گريز ميزد و به تحليل سياسي و اوضاع روز جهان اسلام ميپرداخت. او اين چنين به شاگردان ميآموخت كه روحاني بايد از جريانات و مسائل سياسي و اجتماعي نيز باخبر باشد و بتواند به درستي مردم را رهبري و هدايت كند.
«آيت الله محمّدحسن مجتهدي گروسي» سالها از محضر مرحوم آخوند بهره برد و از او اجازه «اجتهاد» گرفت.
بعد از 25 سال از نجف اشرف، با دستي پر بازگشت. حالا او با كسب مدارج عاليه علوم اسلامي و شاگردي «آخوند ملا محمدكاظم خراساني» به درجه اجتهاد رسيده است.
بعد از چند سال اقامت در وطن، به همه اثبات كرد كه نه تنها در اسلام و علوم ديني، بلكه در امور سياسي و اجتماعي هم، يد طولايي دارد، دو دو دوره چهارم و پنجم «مجلس شوراي ملّي» در مقام نمايندهي مردم «بيجار» خدمت كرد.
آيتالله گروسي، فرزند كربلايي «علي حيدر» و اهل روستاي «قزل علي» از توابع بيجار كردستان بود. او با «سروناز» از هم روستائيهاي خود ازدواج كرد و صاحب سهپر شد. پسر بزرگش «محمود» با اينكه در استخدام ارتش بود، تحت تأثير پدر به كسب علوم اسلامي پرداخت و هشت سال از محضر «آيت الله العظمي شيخ عبدالكريم حائرييزدي» در قم بهره گرفت. او بعلاوه فراگيري فقه و اصول در حوزه علميه قم، تبحّر و تخصص خاصي در «هيپنوتيزم» و احضار ارواح داشت و از اين طريق به درمان بيماران صرعي، رواني و صعب العلاج ميپرداخت. محمود در سال 1315 به خدمت ارتش درآمد و با درجه سرهنگ دوّمي بازنشست شد.
«احمد» پسر دوّمش نيز در ارتش خدمت كرد و با درجهي «سرگردي» بازنشست شد. او در مشهد مقدس دارفاني را وداع گفت و در «باغ رضوان» مدفون گشت.
«محمّد» پسر كوچك آيت الله و سروناز 6 ساله بود كه مادرش فوت كرد و از 8 سالگي، همراه پدر به سفر ميرفت؛ تهران، همدان، قم و... و طيّ سفرها و اقامت هاي كوتاه، در شهرهاي مختلف، «فقه و اصول فلسفه و قرآن» را از پدر بزرگوارش مي آموخت.
با اتمام دورهي مجلس، به همدان رفتند و پدرش به عنوان «قاضي القضاه» همدان منصوب شدند.
دقت نظر و درايت پدر، در قضاوتها و احقاق حقوق حقّه مردم، باعث نيكنامي و شهرت او، نزد مردم همدان شد.
دوران كودكي و نوجواني سپري شده بود. امّا هنوز در كنار پدر بودند، برايش لذّتي خاص داشت! از مسجد جامع خارج شدند، مسجد در بازار همدان واقع شده بود. گروهي كه روستايي بودن آنان معلوم بود. در حال خريد لباس و اسباب و اثاثيه بودند. و از رفتارشان چنين بر ميآمد. كه جشن عروسي در پيش دارند؛ پدر نگاهي به محمد كرد و گفت:
انشاءالله روزي باشد، براي تو آستيم بالا بزنيم!
محمد سرخ شد و سرش را پايين انداخت!
ـ امر خدا بايد اطاعت بشه بابا جان و اينكه خجالت نداره!
شرم، صورتش را پوشانده بود، قادر نبود، كلمه اي به زبان بياورد.
ـ بايد خودت را براي زندگي مشترك و ازدواج آماده كني؛ از حالا فكر و روحت را، براي قبول مسئوليت زن و بچّه آماده كن؛ كه تا وقتش ميرسه، دست پاچه نشي!
20 ساله بود كه به اصرار پدر، نامادري اش، به خواستگاري «فاطمه يار احمدي» كه از عشاير بارزانيِ سنندج بود رفت. دختري شجاع، مهربان و بسيار مسئوليت پذير و با وقار!
سال بعد، پدر در حالي كه هنوز در مسند قضاوت بود. دارفاني را وداع گفت.
پدري با تدبير، كه هرگز نگذاشت، پسرش طعم تنهايي را بچشد، و او را همسفر خود كرد. تا از آموخته هايش را نيز به وي بياموزد. حالا كه به سفر آخرت ميرفت. همسفر تازهاي براي محمدش، انتخاب كرد. و او كسي نبود، جز فاطمه جسور و مهربان!!
روحيات فاطمه، با شرايط زندگي يك نظامي، كاملاً سازگار بود. او در سال 1315 به خدمت ارتش در آمد و درجه دار شد.
در سنندج اطاقي اجاره كرده و زندگي مشترك خويش را آغاز نمودند؛ خداوند 6 فرزند به آنان عطا كرد. سال 1342 به تهران منتقل شدند و منزلي به قيمت 20000 تومان خريداري كرد. دو سال بعد از ارتش كنارهگيري نمود؛ مغازهاي اجاره كرد و در آن به فروش اجناس تزئيني و كادويي پرداخت.
سه سال از اين ماجرا ميگذشت، كه با وساطت يكي از همكاران قديمي، بعنوان بازرس شاهنشاهي مشغول به كار شد!
شانس به او رو كرده بود. حالا وقت آن بود تا دِين خود را به وطن، پدر و اعنقاداتش بپردازد. دستگاه كپي و چاپ مهيا بود؛ اين بهترين فرصت بود؛ چاپ اعلاميّه و تكثير آن و رساندن به دست انقلابيون و مردم!
تا 14 سال بازرس بود و بعد از آن، در وزارت دفاع سپاه، مشغول خدمت شد. و بازنشسته گرديد؛ وقتي انقلاب به نتيجه رسيد، از احساس پرداخت دِين، سرمست و مغرور بود. با شرع جنگ، «عباس» كه در آن زمان، دانشجوي ترم آخر راه و ساختمان بود، قبل از شروع آخرين امتحانات دانشگاه، به جبهه رفت؛ با حضور در عمليّات «خيبر» در تاريخ 12/12/62 به شهادت رسيد و همسر و الهام كوچولوي يكسال و نيمه خود را تنها گذاشت.
«علي» دانشجوي شيمي، در دانشگاه تهران بود. او دانشجويي كوشا و ممتاز به حساب ميآمد. علي نيز، در عمليات خيبر، مفقودالاثر شد و بعد از 13 سال پيكر نازنينش را آورند.
«محمدحسن» آخرين فرزند محمد، جانباز70 درصد است. زماني كه مجروح شد 16 ساله بود و در عمليّات«فتح المبين» با اصابت تركش به سرش جانباز شد.
فاطمه، مادر شهدا، در سال 1360 وقتي آبگرمكن نفتي را روشن ميكرد، بر اثر آتش سوزي، دارفاني را وداع گفت.
اكنون محمد 90 سال دارد و روزها را، با ياد و خاطره پدر، همسر وفادار و پسران شهيدش سپري ميكند.
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده